ویرگول
ورودثبت نام
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

ساعت ۱۱:۳۰ •‌͡•

کلافه دستی داخل موهایش کشید و کمی جلو آمد
ظرفی که مشغول آب کشی اش بودم آرام از دستم گرفت و در حالی که به کابینت آشپزخانه تکیه داده بود ، ظرف را داخل آب چکان گذاشت:« بریم؟!»
اسکاچ را پایین گذاشتم و دستکش های کفی‌ام را بالا آوردم و با تعجب نگاهش کردم:« کجا؟!»
خسته نگاهم کرد:« بریم جاده چالوس...»
ابرو هایم از تعجب بالا رفتند و به سمت ساعت دیواری پشت سرم برگشتم که ساعت ۲۳:۳۰ را نشان میداد
چاشنی خنده به تعجبم اضافه شد:« الااان؟!»
سرش را به نشانه مثبت تکان داد:« آره... الان راه بیفتیم... صبح برسیم دریا... صبحانه بخوریم برگردیم»
شیر آب را باز کردم و بعد از آب کشی دست کش ها آن ها را آویزان کردم و به سمتش برگشتم:« الان خسته ای متین... خطرناکه»
تکیه اش را از کابینت گرفت و التماس را در چشمانش ریخت:« نه دلی... من خستم ولی روحی! نیاز دارم...»
بند پیشبندم را باز و برای درآوردنش کمکم کرد:« نیاز داریم»
به اتاق فَریماه اشاره کردم و با نگرانی گفتم:« آخه.. خوابه... بد خواب میشه گریه می‌کنه اذیت می...»
حرفم را قطع کرد:« دلی!»
«جانم» آرامی را زمزمه کردم و ادامه داد:« میای یا نه؟!»
لبخند مهربانی را روی لب هایم نشاندم و فلاسک چای را از داخل کابینت بیرون آوردم و به سمت کتری که تازه جوش آمده بود حرکت کردم :« برو صندلی فریماه رو بذار تو ماشین... تا من وسایل رو آماده کنم»
چهره اش را نمی‌دیدم اما ذوقی که در صدایش بود نشان میداد لبخندی عمیقی روی لب هایش نشسته:« واقعا؟!!»
آرام خندیدم:« برو دیگه»
صدای قدم های تندی که به سمت اتاق بر می‌داشت آرامش را به دلم تزریق میکرد و تپش قلبم لحظه به لحظه بالاتر می‌رفت و من با هر نفس دلیل جدید تری برای زندگی پیدا می‌کردم

#توصیف_صحنه☔️?
#یک_از_چهار!
نویسنده: کتایون آتاکیشی‌زاده
•••

با خروج متین از خانه به سمت پارکینگ قدم هایم را به سمت اتاق فریماه تند کردم
آرام در را باز کردم
اتاق کوچکش با نور کمرنگ چراغ خواب پروانه ای شکل صورتی رنگ روی دیوار ، روشن شده بود
روی تخت کوچک سفید رنگ با روکش و ملافه صورتی رنگش خوابیده بود و توسط نرده های چوبی کنار تختش محافظت میشد
در را بیشتر با کردم و سعی کردم در بی صدا ترین حالت ممکن خودم را به کشو لباس ها برسانم
نسیم خنکی که از راهرو می وزید نشان میداد باید لباس گرمی برایش انتخاب کنم
ژاکت بافتنی بنفش رنگش را به همراه شلوار و بلیز آسین بلندش از داخل کشو بیرون آوردم
کشو را بستم و صاف ایستادم تا بهتر ببینمش
سرش را به یک طرف از روی لپ روی بالشت کوچکش گذاشته بود
کمی عرق کرده بود و موهای کوتاهش فرتر شده بود و روی صورتش ریخته شده بود
دست تپل و انگشتان کوچکش را روی پتویی که رویش کشیده بودم گذاشته بود
پتو را از رویش کنار کشیدم و
در حالی که قربان صدقه اش میرفتم آرام یک دستم را زیر سرش گذاشتم و آرام نشاندمش
روی بلیز آستین بلندش بلیز دیگری تنش کردم و ناگهان از حرکت ایستادم
در خواب عمیق بود و لبخندش همین طور عمیق تر شد و آن دو دندان کوچکش پیدا شد و پلک های بسته اش را کمی بیشتر روی هم فشار داد و صدای آرامی که از سینه اش خارج میشد نشان میداد در خواب می خندد و من... من جان میدادم برای خنده هایش
بعد از پوشاندن شلوار و ژاکتش دستی به موهای خیسش کشیدم و از ترس سرماخوردنش کلاهی روی سرش کشیدم
چشمانش آرام باز شد و چهره اش در هم کشیده شد و من از ترس گریه کردنش ، محکم تر در آغوش کشیدمش و با نفس عمیقی عطر پودر بچه اش را مهمان ریه هایم کردم
با برگشت تنفسش به حالت عادی جلوی آینه ایستادم و با دیدن چشمان بسته اش ، با خاموش کردن چراغ خواب و بستن در از اتاق خارج شدم
صدای گرم و آرامش داخل گوشم پیچید :« تو چرا آوردیش؟! خودم میاوردمش..»
فَریماه را داخل آغوشش جای دادم و با محکم تر کردن کلاهش در ساختمان را باز کردم و بعد از عبورش از پله ها ، با برداشتن سبد صبحانه و خاموش کردن چراغ ها ، کلید را داخل در چرخاندم و پس از قفل کردنش به سمت پارکینگ حرکت کردم

#توصیف_صحنه?✨
#دو_از_چهار!
نویسنده: کتایون آتاکیشی‌زاده

•••
صندلی های ماشین کاملا سرد بود
تا راه افتادن بخاری در جایم می لرزیدم
هوا کاملا تاریک بود و کمتر ماشین روشنی در خیابان دیده میشد
قطرات بارانی که روی برگ ها مانده بود به محض خروج ماشین از پارکینگ روی شیشه افتادند و صدای دلنشینی ایجاد کردند
لبخندی روی صورت متین نبود اما نگاه آرامش نشان میداد حالش هر لحظه بهتر میشود
به سمت صندلی عقب برگشتم و با دیدن فَریماه که روی صندلی کودکش در خواب عمیقی سِیر میکرد و بادیدن باد بخاری که گلوله پشمی کلاهش را تکان میداد ، نفس عمیقی از سر رضایت کشیدم و با احساس کشیده شدن کمربند ماشین به جلو برگشتم
با حرکتم ، دستش از حرکت ایستاد و دست من ناخواسته به سمت کمربند حرکت کرد و آن را از دست متین گرفت
جدیت را به صدایش اضافه کرد:« خستگی من خطرناک نیست اما این حواس پرتی های تو کار دستمون میده »
لبخند خجالت زده ای زدم و با بستن قفل کمربند با خیال راحت به پشتی صندلی تکیه دادم
نور چراغ های اتوبان از داخل قطرات باران روی شیشه به داخل ماشین می افتادند
متین دستش را روی ضبط حرکت داد و آرام صدای آهنگ را بلند کرد
از آینه جلو اش ، صندلی فریماه را چک کرد تا مطمعن شود با بلند شدن صدای آهنگ از خواب بیدار نشده باشد
با وجود زمین خیس با صدای آهنگ شتاب می‌گرفت و ضربان قلبم را بالا می برد
آرام پنجره سمت مرا پایین داد تا طبق عادت با بیرون بردن دستم زیر باران آرام شوم
- آرزو کن!
با لبخند به سمتش برگشتم
چشمانش از ذوق می‌درخشید و وجود یک دستش روی فرمون از اعتماد به نفس بالا و تبحرش در رانندگی خبر میداد
- چی آرزو کنم؟!
گوشه چشمانش چروکیده شد و نشان میداد در حال کنترل خنده اش است :« چی دوست داری؟!»
نگاهم را به سمت رو به رو چرخاندم و با شیطنت گفتم :« خب به اون که رسیدم...»
یک تای ابرو اش را بالا برد :« جدی؟! یعنی دیگه چیزی نمیخوای؟!»
نگاهم مجدد به سمتش چرخید :« نمی‌دونم...»
سرش را تکان داد :« یعنی دلت نمی‌خواد اون حلقه‌ای که سر عقد بهت دادم و چند روز پیش گمش کردی ، پیدا بشه؟!»
داغ دلم را تازه کرد
با تأسف سرم را پایین انداختم
آه بلندی کشیدم:« چرا..»
با بلند شدن جیغ کشیده شدن چرخ ها روی آسفالت ماشین از حرکت ایستاد و فشار کمربند باعث شد در جایم خشک شوم
با بهت آرام سرم را به سمتش برگرداندم:«مت..»
با صدای بسته شدن در کمی خودم را عقب کشیدم
در سمت مرا باز کرد و با گفتن«چشمات روببند»از من خواست دستم را جلو ببرم
تپش قلبم هر لحظه بیشتر میشد و دلشوره‌ی عجیبی در دلم شروع شده بود
حرکت آرام خروج حلقه را از دست چپم حس کردم و قبل از آنکه با ان حرکت ناگهانی کنار بیایم احساس ورود حلقه دیگری به انگشتم باعث شد از حرکت بایستم
حلقه‌ای درست مانند همان که سال ها پیش در دوران نامزدی آرزوی داشتنش را هنگام عقد داشتم و به علت نداشتن بودجه کافی آن مدت نصیبم نشده بود ، امروز مهمان انگشت دلتنگ من شده بود!
لبخندی روی لب هایم نبود و من کاملا جا خورده بودم
همانطور که با دست راست حلقه هم را نوازش میکردم بدون آنکه نگاهش کنم با بهت گفتم :« خدایا...»
از گوشه چشم لبخند عمیقش را می‌دیدم:« قول داده بودم ی روز برات بخرمش...»
سرم را بالا آوردم و ادامه داد :« پنج سال پیش که رفتیم برای خرید حلقه.. بارون میومد...»
حرفش را ادامه دادم:« و من آرزو کردم...»

#توصیف_صحنه??
#سه_از_چهار!
نویسنده:کتایون تاکیشی‌زاده
•••

خنکی و نرمی شن های ساحل اضطراب را از دلم سلب میکرد
نور کمرنگ صورتی و زرد خورشید در حال طلوع در حالی که انعکاس تصویرش داخل دریا افتاده بوده ، تصویر کارت پستالی زیبایی را رقم زده بود
همانطور که به دریا نزدیک تر میشدم نسیم خنک تری موهای بلندم را در آن خلوت سه نفره خانوادگی‌مان در آن ساحل دنج در هوا می رقصاند
چشمانم از شب بیداری طی کردن مسیر تهران تا شمال می‌سوخت اما ذوقی که در صدای متین بعد از مدت ها دیده میشد باعث میشد در مقابل خوابیدن مقاومت کنم
قبل از اینکه پایم به دریا برسد با شنیدن صدای گریه فریماه به سمت ماشین برگشتم
در صندوق عقب باز بود و متین لیوان های چای را که از شدت حرارت بخار شدیدش در هوا دیده میشد ، روی سقف ماشین گذاشته بود و مشغول آماده کردن باقی صبحانه بود
از وقتی حلقه جدید را دستم کرده بودم ناخواسته با هر حرکتم متوجهش میشدم و دلم برایش می لرزید و لبخند عمیقی روی لب هایم می نشست
با باز کردن قفل صندلی فریماه او را از ماشین پایین آوردم و همانطور که در آغوشم چشمان نیمه بازش را می مالید ، کفشش را پایش کردم و آرام روی شن ها گذاشتمش
ذوق دیدن دریا بر خستگی اش غلبه کرد و با لبخند پهنی قدم های بلندی به سمت دریا برمیداشت و هر از چندگاهی یکی از پاهایش به پای دیگرش گیر میکرد و زمین میخورد اما قبل از آنکه خودم را بهش برسانم به سرعت بلند میشد و با خنده به سمت دریا می‌رفت
با ایستادن کنار متین و گرفتن وسایل صبحانه از او ، متین را به سمت فریماه هدایت کردم
به سمتش دوید و گرفتن دستش همانطور که تصدقش می‌رفت اجازه داد پاهایش را داخل آب بگذارد
صدای دست زدن ها و خنده های فریماه باعث میشد بی اراده لبخند بزنم و فکر اینکه متین بهترین پدر دنیا بود لحظه ای مرا تنها نمی‌گذاشت
شاید کمتر از دوازده ساعت قرار بود بدون هیچ دغدغه ای کنار هم باشیم اما همان دوازده ساعت برایم بهترین ساعات زندگی ام را می ساخت

#توصیف_صحنه??
#چهار_از_چهار!
نویسنده: کتایون آتاکیشی‌زاده
_پایان_

توصیف صحنهدلارام و متینجاده چالوسکتایون آتاکیشی زاده
از من چیزی جز نوشته‌ها باقی نخواهد ماند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید