"به نام خالق فاصلهی طی نشدهی عشقها"
این آخرین صفحهی کتابِ تازه نوشتهای است که زین پس تنها غبار آن را نوازش خواهد کرد.
شیرینِ جان، با ذرهی جوهرِ باقی مانده از جانم برایت مینویسم؛ که اگر زنده میماندم همین هم فدای یک لحظه نگاهت کردنت میشد.
این روزها صدای خرد شدن برگهای پاییزی داخل ریهام، از صدای دستگاه دیالیز کنار تخت، بلند تر است.
تو روی آنها قدم میزنی؛ نفسهای من با خسخس بلند میشوند؛ عطر پاییز در اتاق میپیچد و دکتر آرام در گوش پرستار زمزمه میکند:« امیدی نیست».
جانِ نیامدهی من؛
دیگر امیدی به دیدار ما نیست.
دکترها قطع امید کردهاند؛
از دیدار ما؛ از به دام عشق افتادن؛ از پیوند کلیه.
این باید دهمین نامهمان باشد؛ عشق خیالی من.
قصد داشتم این کتاب را پس از لمس احساس بینمان تقدیمت کنم؛
اما احساسمان دفن خواهد شد میان سالهای بسیاری از فاصله.
من از عشق مینوشتم،
از دلتنگیهای پاییزی برای عزیزی ندیده.
از به دام گره موهای تو افتادن مینوشتم؛
از قهوهای چشمانت؛
آغوش گرم و نفسهایت که امید بخش زندگی من میشدند.
آنقدر نورِ امیدِ پیدا کردنت زندگیام را روشن کرده بود، که سایهی مرگ را روی دفترم ندیده بودم.
کاش از اول به دنیا نیامده بودم؛ کاش پیش از عاشق شدن از اینجا نمیرفتم.
کاش نمیدانستم عشق چیست.
این چند روز تنها به همین فکر کردهام؛ به عمر بیحاصلی که داشتهام.
یک زندگی بدون عشق، ارزش زیستن ندارد.
عشق، هدف به دنیا آمدن است.
پس تو حتما روزی به این دنیا آمدهای؛
شاید صدها سال قبل، پیش از تولد من.
شاید تو هم پی عشق مرا گرفتی و در حسرت شانههای من، مرگ را در آغوش کشیدهای.
شاید صدها سال بعد به دنیا خواهی آمد؛ در میان مردمی که از عشق سررشتهای ندارند و متعلق به آنها نیستی.
ما حتما اشتباه به دنیا آمدهایم.
دیرتر یا زودتر؟ نمیدانم.
اما سهم فضای خالی بین انگشتان ما را قلمها پر کردهاند.
این را برای تو مینویسم،
هرکس که بودهای،
این را برای تو مینویسم،
هرکس که خواهی بود؛
یک قرن جای من،
یک قرن جای تو،
یک قرن جای ما خالی بود...
#کتایون_آتاکیشیزاده
#نامهایکهازمیانمشتشبیرونکشیدهام
#ایستگاهبیمسافر
- الهام گرفته شده از قطعهی «یک قرن جای ما خالی بود»، نوشتهی کاوه صالحی عزیز.