«دانشگاه؟ پراید رو سوار شو».
در عقب سمت راننده را باز کرده و روی صندلی مینشینم.
صفحهی گوشی را روشن میکنم. ساعت ۱۶:۵۷ را نشان میدهد. آهنگ «دلارام» را پخش میکنم.
تنها پیام تلگرام را باز کرده و از نوار بالای صفحه آهنگ را متوقف میکنم. هنگام تایپ کردن چشمهایم تر میشوند.
آهنگ را پخش کرده و صفحهی گوشی را میبندم.
به تصویر خودم در آینهی وسط نگاه کرده و مقنعهام را مرتب میکنم.
صدای رانندهی ایستاده در کنار تاکسی را از پنجرهی باز میشنوم که کسی را به سمت این ماشین راهنمایی میکند. مرد جوانی در را باز کرده و روی صندلی جلو مینشیند.
به ساعتم نگاه میکنم و مطمئن میشوم به موقع به کلاس نمیرسم.
تلفنم زنگ میخورد. نفس عمیق کشیده و جواب میدهم:« جانم؟ نه نمیرسم... تو تاکسیام، هنوز راه نیفتاده. فرهنگسرا نه؛ نوبنیادم؛ تو راه دیدم اتوبان قفله. چه ساعتی کلاس داره؟ آره ببوسش از طرف من، بگو بره سر کلاس. عذرخواهی کن که منتظر مونده. فعلا، خدافظ».
در تاکسی مجدداً باز میشود. پسر جوانی روی صندلی عقب مینشیند. کیفم را بغل نمیکنم، بلکه در آغوش میکشم.
انگشت اشارهام را روی خط اخم بین ابروهایم فشار میدهم. سرم را بلند کرده و سعی میکنم از بین بغض راه نفسی باز کنم.
راننده مدام کنار تاکسی راه میرود. احساس میکنم میخواهد چیزی بگوید. نگاهم را میدزدم مبادا سوالی بپرسد. یک کلمه صحبت باعث خواهد شد من دیگر هیچ کنترلی روی اشکهایم نداشته باشم.
آهنگ الههی ناز را پخش نشده متوقف میکنم. ادامه دادن در توانم نیست.
ساعت ۱۷:۱۰ را نشان میدهد. راننده از پنجره سرش را داخل ماشین میآورد:« میخواید سهم اون ی نفر رو تقسیم کنم بینتون راه بیفتیم؟».
به هزینههای سرسام آور فکر میکنم اما از روی ناچاری سرم را به نشانهی مثبت تکان میدهم.
دو ده هزارتومانی، یک دو هزارتومانی و یک هزاری را از کیف پول بیرون میآورم:«بفرمایید جناب». پولی که میتوانست برای رفت و برگشتم کفایت کند اجباراً صرفا مسیر رفت را جوابگو خواهد بود.
نسیم خنکی که از پنجرهی باز در سرعت بالای اتوبان به صورتم میخورد باعث میشود خیسی مژههایم را احساس کنم.
توجهم به دستم جلب میشود که در این مواقع ناخواسته جلوی دهانم قرار میگیرد.
صفحهی گوشی را روشن میکنم. تنها نبودن در چنین شرایطی دلم را گرم میکند.
تلفنم زنگ خورده و ساعت ۱۷:۲۸ را نشان میدهد:« کتی؟ کجایی؟... آها... من تو راهرو پیش فاطمه وایسادم، استاد هنوز نیومده... آره نرفت سر کلاسش، اینجاست... میبینمت، خدافظ».
دوست دارم نرسیده به دانشگاه برگردم. میخواهم تا خانه قدم بزنم، مهم نیست که این کار غیرممکن است.
#کتایون_آتاکیشیزاده
#لمس_دیوارهای_جهان