کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۲ ماه پیشیک تکه طلا!این اولین تجربه و احتمالا دردناک ترین تجربه من از خریدن طلا است.
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۸ ماه پیشو خودمان را تا پایان امسال کشاندیم!خواستیم خودمان را به پایان ۱۴۰۲ برسانیم؛ و رساندیم! حکایت شروع و پایان ۳۶۵ روز؛ ارزشش را داشت؟
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۱۰ ماه پیشحالا میشوم یک نفر...«یکی بگه من چیم خندهداره که این انقد میخنده». خم شده و بلندتر میخندم. قطار محکم ترمز کرده و من تقریبا در آغوشش جا میشوم. کنار دستیام ب…
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۱ سال پیشتقلای گرما، احترام و امنیت!صدای خوردن دندانهایم را از سرما بهم میشنوم. تصویر ماه را ثبت کرده و صفحهی سرد گوشی را داخل دستم فشار میدهم. - دستت رو بذار تو جیبم. امت…
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۱ سال پیشسکانس دوست داشتنی :)در اتاق را باز کرده و بوی عطر مردانه مشامم را پر میکند. نگاهشان کرده و عمیق لبخند میزنم:« اسفند دود کنم بوش رو لباستون میمونه؟». بابا در…
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۱ سال پیشعطر بهشت...در جمعیت به دنبال کسی میگردد که بچه را از او بگیرد. ظرفها را روی کانتر آشپزخانه گذاشته و جلو میروم. دو دستم را بالای کمرش میگذارم و او…
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۱ سال پیشگویا کسی را میخواهم برای تکیه دادن...سوار آخرین پلهبرقی میشوم. چشمانم از شدت نگه داشتن اشک درد میکنند. صدای محوی که در پاگرد پایین شنیدهام، واضح تر به گوش میرسد. گیتار می…
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۱ سال پیشهوای شفا دهندهی شب!.«دانشگاه؟ پراید رو سوار شو».در عقب سمت راننده را باز کرده و روی صندلی مینشینم. صفحهی گوشی را روشن میکنم. ساعت ۱۶:۵۷ را نشان میدهد. آه…
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۱ سال پیشلمس دیوارهای جهان...دنیا خیلی بزرگ نیست؛ و من کم کم دارم میرسم به دیوارهایش؛ دستانم نزدیکی را حس میکنند. از ترس برخورد، چشمانم را بستهام؛ یک تاریکی و جهل…