
تنهایی چیزی از پاییز کم ندارد...
اما در پاییز تشدید میشود!
پاییز هم حق دارد! نمیشود این همه رفتن را به چشم دید و تلخ و دلگیر نشده...
تنهایی هم مانند پاییز ، نسیم خاطراتش با وجود آفتاب ، بیمار میکند
روزهایش به تلخی قهوه کنار پنجره در یک روز بارانی ست
و هرشب باران می آید... هرشب
حتی وقتی پنجره خیس نمیشود!
باد خنک خاطرات چنان به جان آدم می افتد که نفهمی چطور منجمد و حبس شده ای بین خاطراتی که زمانی حتی فکر کردن به آنها دل گرمت میکرد...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده

پاییز پارسال بود..؟!
تصویر قدم زدنت روی برگ های خشک پاییزی در نگاهم نقش بست و ماندگار شد...
آن تصویر چشمانم را کور کرده بود
میدیدم... اما نمیدیدم
یعنی چشم پزشک میگفت چشمانم مشکلی ندارد ، اما داشت...
من بعد از تو چیزی را نمی دیدم...
نمیتوانستم ببینم
که هر پاییز
هر برگ روی زمین...
هر لبخند تلخ
هر چمدان کوچک به اندازه دستانت ، که زندگی مرا در بر داشت
و هرکوچه ای که انتهایش پیدا نیست
مرا یاد تو بی اندازد!
نویسنده:کتایون آتاکیشی زاده