سوار آخرین پلهبرقی میشوم.
چشمانم از شدت نگه داشتن اشک درد میکنند.
صدای محوی که در پاگرد پایین شنیدهام، واضح تر به گوش میرسد.
گیتار میزنند.
آهنگش به قدری آشناست که میتوانم با آن ریتم بگیرم.
به پاگرد آخر رسیده و پیاده میشوم.
دو مرد جوان را میبینم که کنار هم ایستاده و همنوازی میکنند.
کسی که سمت چپ ایستاده گیتار آکوستیک دارد و ریتم مینوازد؛ کسی که سمت راست ایستاده گیتارش کلاسیک است و ملودی میزند.
کسی به کولهام برخورد کرده؛ بین راه ایستادهام.
به کنج دیوار تکیه میدهم و از رو به رو نواختنشان را نظاره میکنم.
برای آهنگ بعدی با هم هماهنگ میکنند:« سُل ماژور، دو ماژور، میمینور؟ سیکل آکورد همین بود؟».
به حرکت روان و آرام دستانش روی شش سیم ضخیم گیتار آکوستیک نگاه میکنم.
آهنگ جدید را شروع میکنند. فضای آشنا و غمانگیزی این قسمت را پر کرده.
بین آهنگ متوجه میشوم امروز برای بار چندم دستم را روی شال، کنار گردنم گذاشته و سرم را به سمتش کج میکنم؛ انگار که کسی را میخواهم برای تکیه دادن.
اشکهایی که با تلاش بسیار سعی در انکارشان داشتم مجدداً جلوی نگاهم را گرفتهاند.
چشمانم را از آنها دزدیده و به زمین خیره میشوم.
انرژی سنگین نگاهشان را حس میکنم.
چشمانم درد گرفته اما در سرازیر نشدن اشکهایم موفقم.
مجدد متوجه میشوم سرم را به دستم تکیه دادهام. برای کسی که مرا میبیند احساس گردن درد را تداعی میکند؛ حیف است که آنچه میبینیم با آنچه واقعا هست تفاوت دارد.
ریتم آهنگ به یک آهنگ شاد تغییر پیدا میکند.
با چشمانی سرخ سرم را بالا میآورم.
چند دقیقه است اینجا ایستادهام؟ ده دقیقه؟ یک ربع؟ چه اهمیتی دارد؟
پولی که از خودپرداز طبقه پایین جهت کرایهای تاکسی گرفته بودم را در جیب لمس میکنم. ارزشش را دارد.
#کتایون_آتاکیشیزاده
#لمس_دیوارهای_جهان