دکی کتی
دکی کتی
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

دختر پنج ساله

🙄😓
🙄😓

از بیرون صدای سم اسب‌ها می‌آمد. پدر با شنیدن صدا، لیوانش را روی میز گذاشت و سریع از جایش برخاست. با عجله به سمت من آمد. از روی صندلی میز شام بلندم کرد و محکم در آغوش کشید‌. لباسش بوی گل و خاک می‌داد. بویی که برای من از هر عطری خوشبوتر بود. اما قلبش مثل قبل آرام نبود. وحشیانه در قفسه سینه‌اش داد می‌زد. از پله‌ها بالا رفت. مرا در اتاقش، داخل کمد لباس‌هایش گذاشت. صورتم را با دست‌های بزرگ و زبرش گرفت و گفت:


امی... بیا یه بازی کنیم... مثه دفعه‌های قبل... یادته؟... گوشاتو محکم بگیر و چشماتو ببند... تا وقتی نیومدم حق نداری از کمد بیای بیرون... باشه؟


پدر با لب‌های ترک خورده‌اش لبخندی گرم و شیرین به من زد. من همیشه عاشق این بازی بودم. من هم در جواب لبخند زدم:


باشه.


پدر پیشانی‌ام را بوسید و در کمد را بست. همه جا تاریک شد. به حرف پدر گوش دادم. گوش‌هایم را محکم با دستانم گرفتم. چشمانم را هم بستم. پدرم قول داده بود فردا لباس جدیدی برایم بخرد. از همان‌ها که بچه‌های دیگر در مدرسه می‌پوشند. با ذوق و شوق به فردا و گردشمان فکر می‌کردم که خوابم برد. یک دفعه از خواب پریدم. به اطراف نگاهی انداختم. چند دقیقه‌ای طول کشید تا از موقعیتی که در آن بودم با خبر شوم. خبری از پدر نشده تا برایم در کمد را باز کند. پس یعنی هنوز بازی تمام نشده بود. تشنه بودم. شاید پدر یادش رفته. شاید تا الان خوابش برده باشد. در کمد را با زحمت باز کردم. از اتاق بیرون زدم. آرام از پله‌ها پایین آمدم. آتش در شومینه خاموش شده بود. اطراف را به درستی نمی‌دیدم. پدر را اما دیدم. همان طور که فکر می‌کردم، خواب بود. سریع آمدم پایین و رفتم کنارش. چیزی روی قفسه سینه‌اش داشت که قبلا آن جا نبود. اطرافش پر از خون بود. پدرم زخمی شده بود. اما چطور. چطور با زخم روی قفسه سینه‌اش خوابش برده بود. باید زخمش را چسب بزنم تا زودتر خوب شود. مثل وقتی که سوزن در انگشتم فرو می‌رفت و پدر برایم چسب می‌زد تا زودتر خوب شود. از جا بلند شدم. باید به آشپزخانه می‌رفتم. جعبه دارو و چسب زخم‌ها در بالاترین کابینت قرار داشت. به سختی از سینک بالا رفتم تا در کابینت را باز کنم. انگشتانم به سختی به جعبه می‌رسید. ریسک کردم و روی پاهایم ایستادم. وقتی هنگامی که جعبه را سفت چسبیدم تا پایین بیایم، سر خوردم. افتادم روی زمین. سرم به شدت درد گرفت. به حدی که اشکم در آمد. دلم می‌خواست پدرم مرا در آغوش بکشد. سرم را نوازش کند. اما پدرم خواب بود. حالا نوبت من بود که زخمش را درمان کنم. تمام وسایل داخل جعبه پخش و پلا شده بود. فقط چسب زخم‌ها را برداشتم و از آشپزخانه بیرون رفتم. آمدم کنار پدر. اول، چیزی که روی قفسه سینهٔ پدرم بود را مثل سوزن بیرون کشیدم. بعد روی جای زخمش، چسب زخم زدم. اما هنوز هم خون می‌آمد. پس چند چسب زخم دیگر زدم. و یک چسب زخم هم روی سر خودم زدم. تا دردش بهتر شود. بعد دراز کشیدم کنار پدر. او را بغل کردم. آغوشش گرم نبود دیگر. گوشم را به قفسهٔ سینه‌اش چسباندم تا قلبش برایم لالایی بخواند. اما ساکت بود. همه جا ساکت بود. دیگر خبری از پرندهٔ داخل قلب بابا نبود.

جهت
جهت
تلطیف
تلطیف
حستون
حستون


نوشتننویسندگیخواهردختر بچه
کتایون سحاب هستم ، گاه نویسنده گاه طراح و تا همین لحظه یک دانشجو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید