برایم دلسوزی میکنند و این دلسوزی به راستی مهرآمیز و بیریاست. میپذیرم و سپاس میدارم اما دریغم آن است که در نیافتهاند چه میکنم و چه میگویم. ضعیفها نوستالژی را دوست دارند؛ توهم را به واقعیت ترجیح میدهند.
میگویند: "روزی در میدان غزل هزار ساله میتاختی. آن غزلهای شیرین و پرشور در آن قالبهای قدیم و مأنوس کجا رفتند؟ چرا به آن روش سرودن را رها کردهای؟"
میگویم تاختن نه که سمند لنگی میراندم؛ شوری اگر بود، شور کودک جوانی بود و مایهٔ جوشش و اکنون شکر که دیگر مایه نمانده است و وام نتوان کرد، پیر جوان را.
قبول خاطری هم اگر بود، باران محبت مثلا یاران بود. تا باغ جوان را نیروی بالیدن و شکفتن ارزانی دارد. پندار غلطش را پس آورده. عکس ماه را گیر انداخته در خیالش. در آب آن چاهی که با دستانش برای سقوطم روز وشب، آرامآرام میکنده، به خیالش فرشته او را رهنمون برای نجاتی بزرگ ساخته. تسخیر اهریمنی را به جنون میخواند.
دوست ندارم خبر پژمردگیاش را پیشاپیش برایش تعبیر کنم. آنجا که سقوط برای من پایانی نیست، کار به کجا رسید صدای من؟ این روزها کدامین پندار غلط را هر شب و هنوز به گوشهای عکس آن ماه در چاه، آواز میکند؟
زیبایی باران برایش اهمیتِ ناچیزی داشت. او پول و سکس و ماشین را بر آزادی ترجیح داده بود. برای همین شبها، چکهچکه میتراود اشک مهتاب. اکنون این باران را نثار کدام برهوت میتوان کرد؟