ویرگول
ورودثبت نام
خانوم نویسنده✍🏻
خانوم نویسنده✍🏻
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

کافهٔ مِهربونی و مَرد عجیب

دیر شبی در شهر، یک مرد عجیب و غریب به نام آلفا وارد کافهٔ مهربانی شد. او یک ظاهر مرموز و جذّاب داشت و همهٔ مشتریان، کنجکاوانه به او نگاه می‌کردند. آلفا به آرامی به مانی، باریستای کافه نزدیک شد و یک سفارش عجیب‌تر از خودش داد: "یک نوشیدنی اسرارآمیز می‌خواهم که تنها تو از پس تهیهٔ آن برخواهی آمد!"

مانی با اشتیاق و هیجان توامان، به سرعت و بدون تردید دست به کار شد و چند لحظه بعد، نوشیدنی خاص را به آلفا تحویل داد. آلفا یک قطره از نوشیدنی را نوشید و ناگهان چشمانش درخشیدند (عجب توهمی زدیم حاجی). سپس به مانی گفت: "این نوشیدنی قدرت عجیبی دارد. اکنون شما مالک جادوی خلاقیت هستید. هر چیزی که تصور کنید، به واقعیت تبدیل می‌شود!"

مانی ابتدا شگفت‌زده شد. تا حدی که از دهانش در رفت و گفت واو حاجی جالبام. بعد از چنگ دریای خیالات نجات یافت. سپس با همراهی گلسا و دایی بهمن، تصمیم گرفتند از این قدرت استثنایی استفاده کنند. آن هم چه استفاده‌ای. آن‌ها در کنار وظیفه‌های روزمره‌شان شروع به خلق دسرهای جادویی، نوشیدنی‌های شگفت‌انگیز و فضاهای فانتزی دوپلیکیت در کافهٔ مهربانی کردند.

مشتریان از این تغییرات هیجان‌انگیز و جذاب بسیار خوشحال بودند. آن‌ها هر روز با شگفتی‌های جدید و خلاقانه‌ای در کافهٔ مهربانی رو به‌ رو می‌شدند. آلفا نیز هر روز به کافه می‌آمد و از تابلوی آفرینش مانی، گلسا و دایی بهمن لذت می‌برد.

با استفاده از قدرت خلاقیت، کافهٔ مهربانی تبدیل به یک محل جادویی و پر از جاذبه شد.

مانی، گلسا و دایی بهمن همچنان با هم، با انگیزه و شور، روز به روز با خلق تجربه‌های جدید، برای مشتریان عزیزشان طلاش می‌کردند.


نوشتنداستانککاف کافه
یار و پاییز و این آهنگ < INTJ < π
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید