ویرگول
ورودثبت نام
hana
hana
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

خوب شد که مرُد....

شاید تعجب کنید که این جمله از دختری باشد که درمورد پدرش که یک سال و نه ماه از فوت او میگذرد نوشته باشد...اما منشا این جمله حس عمیق دخترانه ای بود که یک شب در انبوهی از افکار و احساسات غرق شده بودم به ان رسیدم.....

رابطه من با پدرم صمیمی و دوستانه نبود از انهایی که من نظیرش را در فیلم ها میدیدم و گاه حسرت میخوردم...به علت اختلاف سنی بالا بین من و پدرم رابطه مان بسی معمولی بود . و نمیشد که من از احساسات دخترانه و درد دل هایم را به او بگویم . ولی این سال های اخر پدر با من حرف میزد و من سرپا به حرفا هایش گوش میکردم و او را تایید میکردم این نهایت لذت برای من بود .

اما حالا که فکر میکنم جسم پدر کنارم نیست و حضورش را حس نمیکنم . حتما روحش از حال و احوال من خبر دارد و گاه به من سر میزند . اخر چند وقت پیش پدر به خواب بابا بزرگ رفته بود و گفته بود من هر هفته به بچه ها سر میزنم.... این جمله پد برایم شد یک عمر دلگرمی که پدر حواسش به من هست . هروقت دل کوچکم با تمام احساسات لطیفش میگیرد و شبانه اشکم جاری میشود و کس خبر دار نمیشود و من از درد تنهایی مینالم . مژده ای به من داده میشود که پدر تو را میبیند او از حال تو خبر دارد . حالا او خلاف روز های بودنش اشک دخترکش را میبیند و حرف دل او را میفهمد... این نوید میشود تسکینی برای تمام درد هایم و میگویم خوب شد که مرد . هرچند نبودنش شامل دردیست غیر گفتنی و دارای حسرت های همیشه ماندنی.....اما حالا اینگونه بیشتر مرا میفهمد و میبیند و درک میکند......

البته راستش رو بگم گاهی شک میکنم که ایا واقعا پدر حواسش به من هست یا نه.....ایا دوستم دارد یا نه ؟ اما همیشه ترجیح میدهم که فکر کنم او مرا میبیند و درک میکند و همچنان دوستم دارد....



پ.ن

بیاییم برای شاد کردن روح تمام تمام پدر های اسمانی صلواتی رو هدیه کنیم براشون....

پدراحساس دخترانهدلتنگی
حنا دختری در مزرعه تنهایی.....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید