شاید تعجب کنید که این جمله از دختری باشد که درمورد پدرش که یک سال و نه ماه از فوت او میگذرد نوشته باشد...اما منشا این جمله حس عمیق دخترانه ای بود که یک شب در انبوهی از افکار و احساسات غرق شده بودم به ان رسیدم.....
رابطه من با پدرم صمیمی و دوستانه نبود از انهایی که من نظیرش را در فیلم ها میدیدم و گاه حسرت میخوردم...به علت اختلاف سنی بالا بین من و پدرم رابطه مان بسی معمولی بود . و نمیشد که من از احساسات دخترانه و درد دل هایم را به او بگویم . ولی این سال های اخر پدر با من حرف میزد و من سرپا به حرفا هایش گوش میکردم و او را تایید میکردم این نهایت لذت برای من بود .
اما حالا که فکر میکنم جسم پدر کنارم نیست و حضورش را حس نمیکنم . حتما روحش از حال و احوال من خبر دارد و گاه به من سر میزند . اخر چند وقت پیش پدر به خواب بابا بزرگ رفته بود و گفته بود من هر هفته به بچه ها سر میزنم.... این جمله پد برایم شد یک عمر دلگرمی که پدر حواسش به من هست . هروقت دل کوچکم با تمام احساسات لطیفش میگیرد و شبانه اشکم جاری میشود و کس خبر دار نمیشود و من از درد تنهایی مینالم . مژده ای به من داده میشود که پدر تو را میبیند او از حال تو خبر دارد . حالا او خلاف روز های بودنش اشک دخترکش را میبیند و حرف دل او را میفهمد... این نوید میشود تسکینی برای تمام درد هایم و میگویم خوب شد که مرد . هرچند نبودنش شامل دردیست غیر گفتنی و دارای حسرت های همیشه ماندنی.....اما حالا اینگونه بیشتر مرا میفهمد و میبیند و درک میکند......
البته راستش رو بگم گاهی شک میکنم که ایا واقعا پدر حواسش به من هست یا نه.....ایا دوستم دارد یا نه ؟ اما همیشه ترجیح میدهم که فکر کنم او مرا میبیند و درک میکند و همچنان دوستم دارد....
پ.ن
بیاییم برای شاد کردن روح تمام تمام پدر های اسمانی صلواتی رو هدیه کنیم براشون....