داستان اینجوری شروع میشه که چارلز ویتمن سال 1941 تو فلوریدا به دنیا اومد و بخاطر پدر خشنش کودکی نسبتاً سختی داشت. اما جدای از این، بچه باهوشی بوده، توی مدرسه نمرههای بالا میگرفته، همه دوسش داشتن، و در نهایت تصمیم میگیره به نیروی دریایی ملحق بشه که همون اول با کسب نمره بالا تو امتحان ورودی شروع به درخشیدن میکنه. سال 1961 دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه تگزاس میشه و سال 1962 ازدواج میکنه و مثل بقیه آدمای دنیا داشته زندگی معمولی خودش رو میکرده. اما در نهایت یه روز سال 1966 میره طبقه 28 ام یه برج تو دانشگاه تگزاس و شروع به تیراندازی به مردم میکنه. ویتمن توی حدود 1 ساعت و نیم 17 نفر رو کشت، 31 نفر رو زخمی کرد و بعد از اینکه پلیس کشتش جریان "قتل عام برج تگزاس" تموم شد. اما جریان صرفاً همین نبوده، ویتمن روز قبل از این قتل عام مادر و همسرش رو با چاقو کشته بود و توی نامههایی که بغل تختشون گذاشته بود به صراحت نوشته بود که عاشقشونه و از کاری که کرده متاسفه.
این پازل جور نمیشه، آدم نرمال و زندگی معمولی که ناگهان تبدیل به یه قاتل خونخوار شد در حالی که عمیقاً متاسفه. به نظر یکی پشت پرده این ماجراست که اون رو مجبور به این کارها کرده. پازل با خوندن نامه ها و خاطرات خود ویتمن بهتر به هم چفت میشه اما کلاً تبدیل به یه اتفاق ترسناک و غیرقابل باور برای عموم شد. اون کسی که ویتمن رو مجبور به این کارا کرده در اصل خود ویتمن بوده. ویتمن توی نامهی خودکشیش نوشته که:
" من درست نمیدونم چی باعث میشه که این نامه رو بنویسم، شاید بخاطر اینکه یه دلیل گنگی برای کارایی که انجام دادم بیارم. من این روزا خودم رو درست نمیفهمم. قرار بود من یک جوان منطقی، معمولی و باهوش باشم. اما این اواخر (یادم نمیاد کی شروع شد) قربانی افکار غیر منطقی و غیر عادی زیادی بودم. این افکار به طور دائم تکرار میشن و باعث شدن نیاز بیسابقه ای برای تمرکز روی کارای مفید داشته باشم"
ویتمن توی همین نامه – به عنوان یک آدم منطقی و باهوش - درخواست کالبدشکافی میکنه که شاید علت این افکار وحشتناک توی مغزش باشه. که البته هم بود، بعد از کالبدشکافی متوجه یه تومور میشن که وسطای مغزش نزدیک آمیگدالا رشد کرده بوده و این باعث شد تیم پزشکی متشکل از روانشناسا و روانپزشکا و عصب شناسا نقش تومور توی این رفتار رو قابل توجه بدونن. خیلی کلی بخوام بگم آمیگدالا در اصل دو تا هسته بادومی شکله که توی پردازش هیجانات مثل خشم و وحشت نقش مهمی داره. وقتی پازل رو کنار هم میذاریم اتفاق جالبی میوفته، ویتمن مادر و همسرش رو کشت که "اونا رو از زجر این جهان خلاص کنه". کنار تخت مادرش نامه گذاشت و نوشت:
" من جان مادرم را گرفتم. خیلی ناراحتم که اینکار را کردم، اما فکر میکنم اگر بهشتی باشد مادرم قطعاً الان آنجاست. جای هیچ شکی نیست که من این زن را با تمام قلبم دوست داشتم"
همچنین ویتمن راجب زنش نوشته بود که " اون برای من به خوبی هر زنی بود که یه مرد میتونست آرزوش رو داشته باشه". اینا نشون میدن ویتمن واقعاً زن و مادرش رو دوست داشته اما به قول خودش توی یکی از خاطراتش "این افکار برای من خیلی زیادن". جالب اینکه ویتمن وصیت می کنه که بیمه عمرش رو صرف تحقیق روی سلامت روان بکنن که تراژدی های اینجوری دیگه تکرار نشن. تمام اینا به من یه مرد کاملاً بالغ و منطقی رو نشون میده که مجبور بوده کاری رو بکنه که از اون "تک تیرانداز برج تگزاس" رو ساخت. افکاری که تا حد مرگ اذیتش کردن و دائم تکرار شدن و روانشناسا و روانپزشکای دهه 60 نتونستن کمک خاصی بهش بکنن که در نهایت منجر به از بین رفتن خودش، مادرش، همسرش و 17 نفر دیگه شد.
اما چرا من تونستم ویتمن رو درک کنم. من چند سال پیش بعد از یه استرس ناگهانی درگیر افکار دردناکی شدم که انرژی وحشتناکی رو ازم میگرفت تا فقط سرکوبشون کنم. هنوزم بعد از گذشت 5 سال دارو درمانی بدون وقفه، گاهی بدون اینکه بخوام صحنههای آزار دهنده ای توی ذهنم شکل میگیرن. من اختلال وسواس جبری-عملی یا OCD دارم و مطمئنم خیلی از خوانندهها این افکار یهویی و ناخوداگاه رو چه یکی دو بار و چه مثل من به صورت مرضی تجربه کردن. حالا تصور کنین این تصویرها هر روز و هر لحظه هستن، ما نمیدونیم تو سر ویتمن چی میگذشته اما فرض کنین با توجه به نوشتههای خودش، تمام مدت مادر و همسرش که عاشقانه دوستشون داشته رو میدیده که صرفاً چون زندگی میکنن دارن شکنجه میشن. ویتمن به مدت 5 سال با مراجعه به دکترای مختلف سعی کرده بوده این افکار رو از بین ببره اما تمام این مدت تومور داشته رشد میکرده و اختلال داشته وسیع تر میشده.
داستانهای زیادی هست که به نظر خیلی احمقانه میاد ولی دلیلش اینه که شما نمیتونید درک کنید گیر کردن تو اون فکر چقدر خودش به تنهایی آزاردهندست. مثلاً یه دختری بود توی اتیوپی که نمیتونسته از فکر دیوار خونشون بیرون بیاد! انقدر این موضوع ادامه پیدا میکنه تا شروع میکنه به خوردن دیوار و انقدر ادامه میده تا میره بیمارستان. در نتیجه که ویتمن تنها نیست و نمونه های دیگری هستن (مثل اولریکه مینهولد که بعداً راجبش مینویسم) که بخاطر مشکلات توی مغزشون دست به قتل و خشونتهای اینجوری زدن حالا دیوار خوردن به کنار. کلاً نتیجهای که میشه از تجربه ویتمن گرفت اینه که اگه حس میکنین نمیتونین افکار خودتون رو کنترل و تحمل کنین، بهتره از متخصص کمک بخواین. اون زمان شاید روانشناسا و روانپزشکا هنوز دید دقیقی از نحوه عملکرد مغز نداشتن اما الان جریان فرق کرده. اما سوالایی هم پیش میاد، آخرش کی مسئول این اتفاق بود؟ ویتمن یا تومورش؟ از کجا میشه گفت یه عده از قاتلایی که همینجا راجبش توضیح داده شده اعمالشون رو بخاطر داشتن مشکلات مغزی انجام نداده باشن، و اگر که همشون مشکلات مغزی دارن چی باعث میشه یکی با همون مشکل اون کارارو انجام نده. طبیعتاً جواب دادن به این سوالا کار ما و مال الان نیست اما جالبه که وقتی راجب آدمای پیچیده و مرموزی که کارای ترسناک و غیرقابل باور کردن میخونیم به این موضوعات فکر کنیم که در نهایت فرق اون آدم با خود من چیه؟ همونطور که دیدیم صرفاً قسیالقلب بودن ملاک نیست و میتونی عاشق مقتول باشی.
منابع برای مطالعه بیشتر:
صفحه ویکیپدیای ویتمن رو به شدت پیشنهاد میکنم مطالعه کنین.
کتاب Behave اثر رابرت ساپولسکی هم به چند مورد این شکلی اشاره میکنه.
مقالات زیر هم میتونن دید تخصصیتری بهتون بدن:
https://www.sciencedirect.com/science/article/pii/S0278584600001500
https://www.sciencedirect.com/science/article/abs/pii/S0361923012002201
https://www.sciencedirect.com/science/article/pii/S136466130700191X
https://www.sciencedirect.com/science/article/pii/S0047235215000355
https://www.sciencedirect.com/science/article/pii/S0925492704000824
https://www.theatlantic.com/magazine/archive/2011/07/the-brain-on-trial/308520/