ویرگول
ورودثبت نام
مهدی کاظمی
مهدی کاظمی
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

این لذت ها دلیل کارآفرینی هستند!

با سوال مجدد فردی که جلویم نشسته بود دوباره به فضای جلسه برگشتم. مثل همیشه وقتی با این سوال مواجه می شوم که چرا کارآفرینی را انتخاب کرده ام، غرق در افکار شده بودم. دقیقا مثل حالتی که در پاسخ به سوال چرا ایران مانده ام دارم. هیچ وقت دقیق نفهمیدم چه می شود. مثل این که به یک سفر درونی عمیق می روم. سفری در اعماق ناخودآگاهم. مشکل اما این است که تا به خودم می آیم گویی همه این سفر را و همه افکاری که غرق شان بودم را فراموش کرده ام. تنها چیزی که پس از این غرق شدن در افکار در آن لحظه درک می‌کنم، احساسات غلیظی است که همه وجودم را فراگرفته است. احساسات مثبت و منفی متعددی که در زمان های مختلف تجربه کرده ام.

شاید اگر پرسش کنندگان کمتر عجول بودند و فرصت می دادند به این سفر درونی بروم و هر موقع سفرم تمام شد برگردم، افکارم را هم با خود می آوردم. بدشانس بوده ام که تا به حال با چنین پرسش کننده ای مواجه نشده ام. همه فکر می کنند حواسم پرت شده است. فکر می کنند سوال را درست متوجه نشده ام. و منطقی است که سوالشان را مجدد بپرسند. به نظر می رسد که چیزی در من هم هست که آن ها را به این سمت سوق می دهد. چشم هایم یا چهره ام. اگر چشم هایم متعجب نبود یا چهره ام اینقدر آشفته نبود، شاید بیشتر اجازه داشتم فکر کنم. اما دست خودم نیست. به این سفر که می روم همه تجربیاتم، همه آنچه آموخته ام، همه باورهایم به من هجوم می آورند. کهنه سربازی هستم که به یک میدان جنگ وارد شده است. جنگی که خودش جنگجویش نیست، ولی شاهد درگیری هزاران باور و تجربه است. جنگی خونین و تمام عیار است که در هر لحظه چندین پیکر بی جان برزمین می افتند ولی تعداد سپاهیان درگیر جنگ کم نمی شود. گویی این خون و خونریزی پایان ناپذیر است. این جدال برنده ندارد. تعجب و آشفتگی حداقل واکنشی است که به این موقعیت می توان داشت.

چه انتظاری می توانم داشته باشم؟ دیگران که آن صحنه های غیرقابل تحمل را ندیده اند. برای آنها عجیب است که وقتی این سوال ها را می پرسند، با این که چند دقیقه ای فکر کرده ام، اما پاسخ شفاف و قانع کننده ای ندارم. اوایل که با این پرسش ها مواجه می شدم، از این وضعیت خودم ناامید می شدم. برای جبران این اتفاق ناگوار، سعی می کردم معیارهای مختلف تصمیم گیری را لیست کنم. مقایسه ای ترتیب بدهم و علت این تصمیم را توضیح دهم. خروجی اما چندان جالب از آب در نمی آمد. استدلال ها آبکی با هزار مثال نقض بودند. هیچ کس، مطلقا هیچ کس، با این توضیحات قانع نمی شد.

سال ها طول کشید تا بفهمم، مشکل از شکل استدلال من نیست، مشکل از خود استدلال است. مشکل از تلاش برای منطقی کردن تصمیمات است. تصمیماتی مثل کارآفرینی یا در ایران ماندن را نمی توان با منطق توضیح داد. همانطور که از یک نقاش انتظار نداریم انتخاب آن دخترک زیبا را به عنوان سوژه نقاشی اش، با منطق توجیه کند. تمام این مدت باید می فهمیدم که دنیایی که در آن غرق می شدم چیزی بیش از همان احساساتی که تجربه می‌کردم نبوده است. باید همان احساسات را برزبان می آوردم تا همه ماجرا را کامل توضیح داده باشم.

چرا کارآفرین شدم؟ چون دوست داشتم. ولی چقدر سخت بود. شرایط ایران آماده کارآفرینی سالم نبود و الان خسته ام. برخورد تیم اما همیشه فوق العاده بود. از آن ها کلی یادگرفتم و خیلی خوشحالم. الان چند نفر را یادم هست که موقع رفتن از شرکت به من گفتند که در زندگی شان تاثیر مثبت داشتم. چه چیزی از این بهتر؟ اما پسرم را کم دیدم. نقش پدر بودنم، همسر بودم، فرزند بودنم را درست انجام ندادم. ولی کلی چیز دارم که به دیگران بیاموزم. چرا اینقدر دیر به موفقیت هایی دست پیدا کردم؟ شایستگی اش را داشتم، شاید شانس نیاوردم. دارم خودم را گول می زنم. اشتباهات مهلکی هم در کسب و کارم مرتکب شدم. آه اگر آن معامله را به سرانجام می رساندم. آدم از اشتباهات یاد می گیرد مگر غیر از این است؟ من یاد گرفتم. هر استارتاپی که ایجاد کردم از قبلی بهتر بود. همین کافی است. اما همین کافی نیست. مطلق موفقیت هم مهم است. نباید نسبی نگاه کرد ....

همین جاها بود که طرف مقابلم مجدد سوالش را می پرسید: «منظورم این بود که چرا کارآفرینی رو به مدیریت اجرایی یا کار آکادمیک ترجیح دادی؟» اشتباهم این بود که سعی می کردم همه آنچه را به ذهنم آمده بود به صورت منطقی خلاصه کنم و پاسخ دهم. باید پاسخ ساده ای می دادم. فقط یک جمله: «چون از کارآفرینی علی‌رغم سختی هایش لذت می برم.» پاسخ سوالات سخت دیگر هم ساده بود. مثلا چرا ایران مانده ام: «چون بودنم در ایران لذت بخش است». هر چند اصلا منکر سختی هایش نیستم.

فکر می کنم بیش از اندازه به عقل بها می دادم. بیش از اندازه همه چیز را حساب و کتاب کردم. بعضی وقت ها عقل و منطق آدم را به بیراهه می برد. منطق فقط به بخشی از وجود دسترسی دارد. آن بخشی از کوه یخ وجود که پنهان است را با فکر کردن نمی توان پیدا کرد. تنها احساسات به آن دسترسی دارند. توضیح پرسش هایی که پاسخ عقلانی سختی دارند ولی وقتی به خودم نگاه می کنم به سادگی آن‌ها را پذیرفته ام حتما در احساساتم نهفته است. حتما بخشی از وجودم آن را می خواسته که بدون دلیل به آن متمایل شدم. حتما بخشی از وجودم از آن لذت می برده است.

کارآفرینی خیلی دوست داشتنی است. شما از هیچ، یک کسب و کار خلق می کنید. کارآفرین می آفریند. همان قدر که یک مادر می تواند از وجود فرزندش در کنار سختی هایش لذت ببرد، کارآفرین هم این فرصت را در اختیار دارد. وقتی کسب و کار راه می اندازید، کوچکترین موفقیت هایش هم برایتان لذتی وصف ناشدنی دارد. یادم هست اوایل کار حتی تعداد میز و صندلی ها هم برایم هیجان انگیز بود. بعضی صبح ها که قبل از دیگران به شرکت می رسیدم و شرکت خالی بود، صندلی ها، سیستم ها و گلدان ها با من حرف می زدند.

تک تک موفقیت ها من را مست می کرد؛ مشتری هایی که از محصولات ما استفاده می کردند، درآمدی که شرکت به واسطه این محصولات به دست می آورد، تعداد پرسنلی که حول این کسب و کار مشغول کار بودند. اما هیچ لذتی را در کارآفرینی به یاد ندارم که به لذت ایجاد ارتباطات انسانی حول کسب و کاری که ساخته ام نزدیک شود. وقتی دلیل تشکیل یک گروه تلگرامی حضور افراد در کسب و کار شماست. وقتی دو نفر با هم دوست می شوند و به کافه می روند چون در شرکت با هم آشنا شدند. وقتی یک نفر روی میز محل کارش گلدانی را گذاشته که خودش خریده و خودش به آن آب می دهد و طراوت زندگی شخصی‌اش را با خود به شرکت می آورد. وقتی یک نفر پستی در شبکه اجتماعی منتشر می کند و از آن چه ساخته اید حرف می زند.

چرا کارآفرینی را انتخاب کردم؟ پاسخ خیلی ساده است. این لذت ها دلیل کارآفرینی هستند.

داستاناستارتاپکارآفرینیلذت کارآفرینی
دانش آموخته دکترای مدیریت از دانشگاه شریف؛ هم‌موسس کارآفرینی نارون، کاوان، ادتریس و مدیااد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید