ویرگول
ورودثبت نام
مهدی کاظمی
مهدی کاظمی
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

تا آن زمان پای من به کلانتری باز نشده بود!

سال ۸۱ که وارد دانشگاه شدم، تنها دو نفر از بچه های طلای المپیاد آن سال، رشته فیزیک را انتخاب کرده بودند. یکی محمد بود که نفر اول بخش نظری المپیاد فیزیک جهان بود و یکی هم من که طلای کشوری گرفته بودم. یکی از دانشجویان دکترای فیزیک آن سال، یک گروه تشکیل داده بود با عنوان سیستم های پیچیده. اعضای این گروه را از دانشجویانی تشکیل داده بود که از دید او توانایی درک مسائل پیچیده را داشتند. محمد عضو اول این گروه بود. محمد هم نبوغی استثنایی داشت و هم استایل یک فیزیکدان را. اعضای دیگری هم بودند که از دانشجویان با استعداد و پرانرژی فیزیک بودند. من را به این گروه دعوت نکرده بودند. من نه نبوغ محمد را داشتم و نه استایل محمد و سایر اعضای آن گروه را.

بعدها به اصرار محمد که گفته بود اگر مهدی نباشد من هم نمی آیم به گروه دعوت شدم. در آن گروه که مجموعا چهار پنج جلسه بیشتر در آن شرکت نکردم، با سیستم های پیچیده و روش های آماری مرتبط با آن آشنا شدم. رهبر آن گروه مسائل واقعی اطراف مان را لیست کرده بود و از ما می خواست که یکی از آن مسائل را برای مدل کردن انتخاب کنیم. من مسئله ترافیک شهری را انتخاب کردم. یکی دو ماه هم در جلسات گروه شرکت کردم. بعد از آن یادم نیست که از گروه انصراف دادم یا گروه منحل شد. به هر ترتیب دیگر در جلسات آن گروه شرکت نکردم. با این وجود مساله ترافیک همچنان برایم جذاب بود. کمی آن را ادامه دادم و فرمول هایی را هم برای بهینه کردن زمان و ترتیب چراغ های راهنمایی استخراج کردم که فکر می کردم می توان بر اساس آن یک بهینه ساز چراغ راهنمایی نوشت.

آن موقع نوزده سالم بود و در خوابگاه دانشگاه ساکن بودم. با دو تا از دوستانم به نام های مهدی و رضا که دانشجوی مهندسی کامپیوتر بودند صحبت کردم. طی چند جلسه جمع بندی کردیم که یک شبیه ساز برای بهینه سازی چراغ های راهنمایی بنویسیم. اما از آن جایی که یک تجربه فروش ناموفق داشتیم، تصمیم گرفتیم از سمت بازار شروع کنیم. اول مشتری را پیدا کنیم و بعد روی توسعه محصول وقت بگذاریم. فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که تنها مشتری این شبیه ساز پلیس راهنمایی رانندگی است. در میان آشنایان جستجو کردیم، هیچ ارتباطی با پلیس پیدا نکردیم. به همین دلیل تصمیم گرفتیم حضوری برای فروش محصول به نزدیک ترین ساختمان پلیس راهنمایی و رانندگی مراجعه کنیم. ساختمانی که در خیابان آزادی نبش خیابان رودکی قرار داشت.

ناگفته نماند که تا آن روز پای من به کلانتری باز نشده بود. مهدی و رضا هم به قول خودشان تا آن روز یک پلیس را از نزدیک ندیده بود. هیچ تصوری نداشتیم که چه اتفاقی می افتد. به شوخی سناریوهایی را پیش بینی می کردیم و می خندیدیم. مثل این که شبیه فیلم ها دور ما جمع می شوند و با صدای بلند به ما خواهند خندید. یا این که به جرم جاسوسی بازداشتمان می کنند و از الان باید برای خانواده مشخص کنیم کمپوت گلابی دوست داریم یا سیب (طبیعی است که برای چند دانشجوی شهرستانی کمپوت آناناس گزینه واقع‌بینانه‌ای نبود). به این ترتیب در یک صبح زمستانی با اتوبوس خط واحد به سمت ساختمان پلیس راه افتادیم.

سه دانشجوی قد و نیم قد که تازه سبیل هایشان سبز شده بود با کیف های رنگ و رو رفته (که حتی شاید سامسونت بود) به مقر پلیس رسیدیم. یادم نمی آید به نگهبان چه گفتیم. هر چه بود خیلی سریع با واحد انفورماتیک هماهنگ کرد و ما را به داخل فرستاد. از راه پله دو طبقه بالا رفتیم و به راهروی اتاق مربوطه رسیدیم. برخلاف فیلم ها راهرو خیلی روشن بود. پلیس هایی که از کنارشان عبور می کردیم هم خیلی خوش اخلاق بودند. اعتماد به نفس پیدا کردیم و وارد اتاق شدیم. به محض ورود، رضا به من تنه ای زد که مشخص می کرد من باید صحبت را شروع کنم. قبول کردم. علت این پذیرش سریع، ریشه تاریخی داشت. در ایده کسب و کاری قبلی، رضا برای مذاکرات پیش قدم می شد. چند ماه قبل از این ماجرا، رضا در صفحه فناوری یک روزنامه، معرفی یک نرم افزار را خوانده بود که کار ویرایش عکس را انجام می داد ولی پیچیدگی فوتوشاپ را نداشت. آن نرم افزار را دانلود کرده بود و روی چند سی دی ریخته بود که بفروشد. آن دفعه هم جمع سه نفری رضا، من و مهدی (عینعلی) قصد فروش این ایده ناب را داشتیم. ایده نابی که البته حتی به فروش یک سی دی هم منجر نشد. دو نفر از ما سه نفر یک گروه می شدیم و برای فروش به عکاسی های تهران مراجعه کردیم. آن زمان هنگام مراجعه به عکاسی ها، علی رغم اصرار رضا، من هیچ مذاکره ای انجام نداده بودم. به همین دلیل این بار وظیفه مذاکره را باید می پذیرفتم.

کلیاتی از ایده را به آقای مسئول انفورماتیک توضیح دادم. بعد نزدیکش شدم و هفت هشت صفحه سیاه شده فرمول را نشانش دادم. روش رسیدن به فرمول ها و کاربردهایش را گفتم و بعد سراغ اهمیت کار خودمان رفتم. این که روشی که به کار برده ایم چه برتری هایی نسبت به سایر مدل ها دارد و با آن چقدر می توان از اتلاف وقت مردم پشت چراغ های قرمز جلوگیری کرد. در کمال تعجب، آن مسئول انفورماتیک پلیس تهران ما را دست به سر نکرد و از اتاقش بیرون نینداخت. شروع کرد راجع به نرم افزار فعلی آن جا که از استرالیا خریداری شده بود توضیح داد و ضعف و قوت های آن را گفت. صحبت مان یک ساعتی طول کشید و در نهایت راضی شد که برای بررسی دقیق تر یک روز بیاید دانشگاه شریف. به قولش هم وفا کرد. یک هفته بعد آمد دانشگاه. البته وقتی متوجه شد که ما هیچ توسعه نرم افزاری نداده ایم و همه چیز همان چند صفحه سیاه شده است، پاسخ منفی داد و رفت. توضیحاتی هم داد که مسیر پروژه ها مناقصه است و چه پیچیدگی هایی دارد که کلا ما را از ادامه دادن این راه منصرف کرد. اما همین هم موفقیت بزرگی برای ما بود. ما دست کم ایده را فروخته بودیم.

توانایی و اعتماد به نفس هر کاری با همین تجربیات کوچک و در طول سال ها رفتن و خسته نشدن به دست می آید.

استارتاپداستانکارآفرینیکلانتریپلیس راهنمایی رانندگی
دانش آموخته دکترای مدیریت از دانشگاه شریف؛ هم‌موسس کارآفرینی نارون، کاوان، ادتریس و مدیااد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید