مهدی کاظمی
مهدی کاظمی
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

خیّر عصبانی آن نهاد حاکمیتی!

تلفن شرکت زنگ خورد. تلفن را برداشتم. مسئول دفتر گفت یک نفر از یک نهاد دولتی تماس گرفته و با شما کار مهمی دارد. آن لحظه در حال آماده کردن استانداردهای رفتاری کارکنان فروشگاه بودم. تعداد زیادی صفحه وب روی مرورگر فایرفاکسم باز بود. موضوع به موضوع به همه آن ها مراجعه می کردم و جمع بندی آن ها را در یک فایل یادداشت می کردم. بعد از آن باید با توجه به جایگاه فروشگاه خودمان از میان آن ها انتخاب می کردم، ویرایش می کردم و یک سند اولیه از استاندارد رفتاری کارکنان فروشگاه تهیه می کردم. به نظرم همیشه باید کارها را با توقع پایین در مدت زمان کوتاه انجام داد. به این ترتیب خیلی سریع به یک خروجی معنادار می رسیم. پس از آن فرصت بررسی و آزمون ویرایش اولیه را داریم و می توانیم به فکر دقیق تر کردن و بهتر کردن آن باشیم. باوری که یکی از اصول مهم رویکرد چابک هم محسوب می شود.

به مسئول دفتر غر زدم که وسط کار هستم. گفت اگر نمی خواهی می گویم بعد تماس بگیرد. دلهره گرفتم. نکند از وزارت بازرگانی باشد و بابت پیگیری مجوز فروشگاه زنجیره ای تماس گرفته است. حرفم را پس گرفتم. مسئول دفتر هم پیروزمندانه گفت: «باشه، پس موافقی که وصلشون کنم؟» بر پیروزی او مهر تایید زدم و مدتی پای گوشی با بی میلی منتظر ماندم. صدای گرمی از آن سمت تلفن شنیده شد. با سلام و صلوات صحبتش را شروع کرد. به صورت اغراق آمیزی حروف عربی را تلفظ می کرد. حتی حروف فارسی را هم عربی می خواند. سلامش مثل صلام بود. همه سین ها را صاد می گفت. همه ه ها را از ته اعماق حلقش ادا می کرد. در تلفظ قاف آنقدر کوشش می کرد که می ترسیدم خفه شود یا شاید از نرسیدن اکسیژن کافی غش کند. این بود که وسط جمله های طولانی احوال پرسی اش پریدم و جواب سلامش را دادم، بلکه از این مقدمه عبور کند. ایشان البته کاری به این کارها نداشت. جملاتی که از بر کرده بود را پشت هم گفت تا تمام شد. من هم که مثل خیلی از شما هیچ استعدادی در تعارفات این چنینی ندارم در تمام مدت با دو عبارت «خواهش می کنم» و «ممنون» او را همراهی کردم.

مقدمه اش که تمام شد، چند لحظه ای مکث کرد. مجبور شدم مجدد سلام کنم. حدس می زدم که آنقدر پشت هم تعارف کرده که سلامم را نشنیده است. و حدسم به نظر درست بود. بلافاصله بعد از سلام من شروع کرد به صحبت. خودش را مامور تعزیرات معرفی کرد و راه اندازی فروشگاه جدید را تبریک گفت. با «ممنون» دیگری از او قدردانی کردم. برایم عجیب بود که همین برای او کافی بود و به صحبتش ادامه داد. اگر با مادرم صحبت می کردم و بعد از چند جمله او تنها با یک کلمه پاسخ می دادم حتما ناراحت می شد و به پاسخگویی تلگرافی متهمم می کرد. اما این دوستمان چنان با کلمات بی معنا و سرد من برخورد می کرد که مطمئن هستم اگر به جای همه آن ها یک «اوهوم» یا حتی «اهن» می گفتم راضی می شد و به صحبتش ادامه می داد. به نظرم تنها می خواست مطمئن شود تلفن را قطع نکرده ام. که آن هم با شنیدن صدای بوق ممتد تلفن قابل تشخیص بود. نمی دانم. به هر حال به صحبت ادامه داد و از خیریه ای گفت که در نزدیکی فروشگاه ایجاد کرده اند و به فقرا کمک می کنند.

اتفاقا آن روزها، مادر خانمم در یک خیریه ای کار می کرد. به خاطر همین ما اگر پولی می داشتیم (که در آن زمان هیچ چیز نداشتیم)، آن را به خیریه مادر خانم می دادیم. این ها را برای خیّر پشت تلفن توضیح دادم. اما با توضیح من قانع نشد. باز از شیوه های خاص شان در کمک به فقرا گفت و اهمیتی که کمک کسب و کارهای محلی دارد. برای او توضیح دادم که اگر پول داشتم حتما به خیریه آن ها هم کمک می کردم ولی حتی برای خیریه مادر خانم هم پول ندارم. قانع نشد و توضیحاتش را با عباراتی جدید تکرار کرد. فرد پشت تلفن هر کسی که بود دست کم رفتارهایش با هم سازگار بود. همانقدری که عبارات کوتاه «ممنون» و «خواهش می کنم» را نمی شنید، توضیحات چند جمله ای من را هم متوجه نمی شد. برای بار سوم توضیحاتش را داد و پاسخ منفی من را شنید. مثل عاقدی که در راضی کردن زوجین ناامید شده باشد با سردی گفت: «هر جور صلاح است». اما به این چند کلمه بسنده نکرد. چند لحظه ای صبر کرد و هفت هشت فحش آبدار 18+ حواله ام کرد و گوشی را محکم کوبید و قطع کرد.

اینقدر این اتفاق ناگهانی رخ داد که نتوانستم هضمش کنم. افکارم به کلی حول حواشی ماجرا می چرخید. به این فکر می کردم که چه جالب که آن فحش ها را هم با ادای غلیظ صاد و قاف و کاف بیان کرده بود. یا این که با آن ضربه آخر چه بلایی سر آن گوشی تلفن بیچاره آمده است. چند دقیقه ای هم به این فکر کردم که آیا حرف نامربوطی زدم یا جمله ای گفتم که به او برخورد. اما هیچ چیز به ذهنم نرسید. در همین زمان یکی از همکاران وارد اتاق شد. فرصت را غنیمت شمردم و قبل از این که چیزی بگوید ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «معلوم است که طرف رشوه می خواسته. لابد فکر کرده سرکارش گذاشتی». و معما حل شد.

فردای آن روز یک مامور تعزیرات به فروشگاه جدید ما مراجعه کرد و همه فروشگاه و انبار را گشت تا از بین اشانتیون های نوشابه های قوطی کوکاکولا نوشابه ای پیدا کرد که قیمتش کمتر از قیمت فروش ما بود. گزارش بلندبالایی از این تخطی ما نوشت و نامه احضاریه ای به دفتر ما ارسال کرد. خوشبختانه در آن نامه خبری از فحش های 18+ نبود. اما چابکی آن مامور تعزیرات مثال‌زدنی بود. کل این ماجرا ظرف دو روز انجام شد.

در این مدت چندین ساله کاری ام، با صدها مورد درخواست رشوه به اشکال مختلف روبرو شده ام و تقریبا هیچ نهاد دولتی و حاکمیتی را ندیده ام که از این فساد به دور باشد. از تامین اجتماعی، مالیات، وزارت بازرگانی، ثبت اسناد، شهرداری، نیروی انتظامی، اماکن، هلال احمر، گمرک، بانک ها، صندوق ها، تعزیرات و بسیاری نهادهای دیگر که الان حضور ذهن ندارم. هر کدام داستان خودشان را داشتند و هر کدام به نوعی در مقابل خلق ارزش و کارآفرینی ایستادگی می کنند. و این گونه است که ایران برای شروع یک کسب و کار در رتبه 178 ام دنیا و تنها بالاتر از هفت هشت کشور جنگ زده و قحطی زده کوچک قرار دارد.

داستانکارآفرینیاستارتاپرشوهکسب و کار
دانش آموخته دکترای مدیریت از دانشگاه شریف؛ هم‌موسس کارآفرینی نارون، کاوان، ادتریس و مدیااد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید