ویرگول
ورودثبت نام
مهدی کاظمی
مهدی کاظمی
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

شاگردی که مربی شد

فکر می کردم در دادن بازخورد و مربی گری استادم. به هر حال دکترای رفتار سازمانی داشتم و سال ها تجربه کاری. از دیگران هم همیشه بازخورد گرفته بودم که مدیر خوبی هستم، دست کم برای تیم خودم. هیچ دلیلی وجود نداشت که این باور اشتباه باشد. مثل اکثر حوزه هایی که نمی فهمیدمشان و در آن ها مدعی بودم، در بازخورد دادن و مربی گری هم اعتماد به نفس زیاد داشتم. امان از اعتماد به نفس بیش از حد. فقط آبروی آدم را می برد و برای دیگران زحمت می سازد. البته این موضوع حرف جدیدی نیست. حافظ هم سال ها پیش گفته است که ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست ... عرض خود می بری و زحمت ما می داری. این را همه می دانیم. مشکل آن جاست که آدم نمی تواند بفهمد واقعا در چه کاری خبره است و در چه کاری مدعی. چه اعتماد به نفسی پشتوانه دارد و کدام باد هوا. این بود که من خودم را مدعی مربی گری تلقی می کردم.

در یکی از تیم هایی که مشغول کار بودم، همکاری داشتیم که بسیار دلسوز و مسئولیت پذیر بود. مدتی بود فکر می کردم شغل فعلی اش با توانمندی هایش همسو نیست. به نظرم برای شغل دیگری ساخته شده بود. با او چند مرتبه ای هم مختصر راجع به این موضوع صحبت کرده بودم. او هم مخالفتی نداشت و به این تغییر مسیر حرفه ای فکر می کرد. از این اتفاق خوشحال بودم. این که در مقام مربی چه شناخت عمیقی از همکارم به دست آورده ام. به همین دلیل تصمیم گرفتم خیلی جدی تر این موضوع را پی بگیرم.

در یکی از جلساتی که داشتیم موضوع را مجدد پیش کشیدم. سخنرانی غرایی از انواع توانمندی انسان ها و تناسب او با مشاغل مختلف انجام دادم و خیلی جدی پیشنهاد کردم که مسیر حرفه ای جدیدی پی بگیرد. با لبخندی پذیرفت. آن موقع متوجه نشدم ولی الان که فکر می کنم لبخندی از سر اجبار بود. گفتم پیش نیاز این جابجایی این است که دست کم یک دوره مرتبط بگذراند و چند کتابی که پیشنهاد می کنم را مطالعه کند. باز هم پذیرفت. در پایان هم قرار شد هفته ای یک بار با هم بنشینیم و فعالیت های او در این مسیر را مرور کنیم. همه چیز مطابق استانداردهای یک جلسه خوب پیش رفته بود. نیاز را در او ایجاد کرده بودم و با همراهی او به اهداف مشخص و ملموس دست یافته بودیم و ابزاری برای پایش و انگیزه دهی در راه را هم توافق کرده بودیم.

هفته ای یک جلسه داشتیم و راجع به این موضوع صحبت می کردیم. اما جلسه ها یکی پس از دیگری برگزار می شد ولی حرکتی از سمت همکار دیده نمی شد. نزدیک به یک ماه گذشت و او در هیچ دوره ای ثبت نام نکرد. حتی یک صفحه از اولین کتابی که به او داده بودم را هم مطالعه نکرد. جلسات هفتگی کوتاهی برگزار می کردیم که با لبخندهای از سر اجبار او به پایان می رسید. برایم قابل فهم نبود. چند سالی با هم همکار بودیم و می دانستم که اگر مخالفتی داشته باشد راحت بیان می کند و از بحث کردن نمی ترسد. فضای شرکت هم که به انتقاد و حرف زدن باز بود. چه دلیلی می توانست داشته باشد؟ او با تصمیم جابجایی موافق بود. با مسیر توسعه ای که چیده بودیم هم موافق بود. پس چرا نتیجه نمی گرفتیم؟ نتیجه که هیچ، حتی یک قدم هم به جلو برنمی داشتیم!

از آن جایی که خودم را یک مساله حل‌کن حرفه ای به ویژه در مسائل رفتاری می دانستم، عقب ننشستم. تصمیم گرفتم مشکل را بیابم و آن را حل کنم. هفته بعد رسید. یک ساعت قبل از شروع جلسه نشستم و همه دلایلی که می توانست مانع از پیشرفت شود را روی تخته نوشتم. بعد تلاش کردم رابطه این موانع را بفهمم. تخته را خط خطی کردم و از ارتباط مفاهیم مختلف به این نتیجه رسیدم که تنها یک ضربه لازم داریم. ضربه ای که او را به هوش بیاورد. تکانه ای که به حرکت وادارش کند. حال که به راه حل رسیدم باید به شکل اجرایش فکر می کردم. ضربه تنها در صورتی به نتیجه منجر می شود که اعتماد کافی برقرار باشد. این را هم با شواهد مختلف بررسی کردم. اعتماد بین ما در حد اعلای خود بود. همه شرایط مهیا بود تا با یک شوک، ماشین توسعه فردی را به راه بیندازیم. از هوش و ذکاوت خودم به وجد آمدم و منتظر شدم تا جلسه شروع شود.

تا به حال چنین کاری نکرده بودم. برای ضربه زدن باید چه کار می کردم؟ می توانستم داد بزنم. می توانستم شرمنده اش کنم. می توانستم اتمام حجت کنم و یک ضرب العجل برای برقرار بودن پیشنهاد بگذارم. آخری را انتخاب کردم. جلسه شروع شد. ابتدا باید فضا را آماده می کردم. با چند شوخی فضا را تلطیف کردم و به آرامی موضوع را مطرح کردم. به من نگاهی کرد، سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. از همان نگاه فهمیدم که اشتباه کرده ام. اما دیگر نمی توانستم به عقب برگردم. نزدیک به پانزده دقیقه تلاش کردم به روش‌های مختلف توضیح بدهم که علت این اتمام حجت چیست و ضرب العجل چه فایده ای دارد. هر چه استدلال داشتم گفتم بلکه سکوتش را بشکند و متوجه شوم که این ضربه اثرکرده است. اما سکوتش را نشکست. با رسیدن به پایان جلسه، تشکری خشک و خالی کرد و رفت.

با خودم همه چیز را مرور کردم. به نظرم همه چیز درست بود. زمینه گفتگو را چیده بودم. همه ابعاد مساله را دیده بودم. ضربه را دقیق وارد کرده بودم. پس باید منتظر نتیجه باشم. اما سکوت و شیوه رفتنش نشان نمی داد که جلسه خوب پیش رفته باشد. گیج شده بودم. ولی باز به اندازه کافی ابزار برای رفع مشکل داشتم. شروع کردم به سلف تاک. به خودم گفتم نگران نباش. طبیعت شوک این واکنش است. الان فقط باید به او زمان بدهم که فکر کند و به نتیجه درست برسد. تنها صبر لازم ست. آری، تنها صبر لازم است.

اما او اجازه نداد که این آخرین فرضیه ام هم درست از آب در بیاید. فردای آن روز به من پیام داد که تا ددلاین معطلم نمی کند و تصمیمش را گرفته است. نه تنها آن جایگاه جدید را نمی خواست، که از کار قبلی اش در شرکت هم استعفا داده بود. کمتر از یک هفته بعد هم از شرکت رفت. همه آن ابهت مرشدگونه ای که برای خودم ساخته بودم فروریخت. روزگاری که با اسب خودبزرگ بینی می تاختم و همه پیاده ها را از بالا به پایین نگاه می کردم و به خاطر کندی قدم هایشان سرزنش می کردم تمام شده بود. از اسب افتاده بودم و همه بدنم زخمی بود. حتی نمی توانستم درست راه بروم.

همکار عزیزمان من را با حقیقت روبرو کرد. ناتوانی ام را به من نشان داد و بی هیچ چشم‌داشتی رفت. در این مدت یک ماه، او بود که مربی‌گری کرده بود. بعد از مدتی که از فشار روانی این اتفاق گذشتم، توانستم با چشمان بازتر به موضوع نگاه کنم. ریشه مشکل نبود امنیت روانی در جلسات یا نبود اعتماد نبود. ریشه مشکل عدم خیرخواهی من یا برنامه توسعه ای که چیده بودیم نبود. دلیل اصلی، نشانه رفتن تصویر از خودی بود که آن همکار در ذهن داشت. من برای رسیدن به خواسته ام که جابجایی شغلی بود، بی رحمانه به آن تصویر حمله می کردم. از همان روز نخست، با اولین حمله، چنان نفرتی از شغل جدید در او ایجاد کرده بودم که فکر به آن را هم برایش غیرممکن ساخته بود.

تجربهکارآفرینیاستارتاپداستانمربی گری
دانش آموخته دکترای مدیریت از دانشگاه شریف؛ هم‌موسس کارآفرینی نارون، کاوان، ادتریس و مدیااد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید