گاز دادم و رفتم طرفش . جلویش ترمز کردم و « سلام . » عینکی بود و چشم هایش زیر طاق ابرو ها خوشگل به نظر می رسید . صوزتم را نمی دید ، زیر چفیه گم بود . به چشم هایم زل زد و گفت : « برو آقا . خدا روزیته جای دیگه حواله کنه . سوار موتور نمی شم . » چفیه را از صورتم کمی پایین کشیدم و گفتم : « سلام خاله . اگه دوست داری سوار شی ، سوار شو . » - تو دختری ؟ - تو شناسنامه مم که ئی طوری نوشته ! - مطمئن باشم ؟ - خیالت راحت . راستش می خوام از پلیس راه رد شم اگه سوار شی کمک بزرگی کردی بعدشم اگه دوست داشتی باهام بیا ، اگه نداشتی هم پیاده ات می کنم با یه چیز دیگه برو. - کجا می خوای بری ؟ - آبادان دیگه . مگه شما نمی خوای بری آبادان ؟ همین طور با شک و دودلی نگاهم می کرد . چفیه را دوباره کشیدم زیر چشم ها و گفتم : « نمی ای مجبورت نمی کنم . همین جا وایسا شاید قطاری هواپیمایی چیزی اومد سوارت کرد . »
انچه خواندید بخشی از کتاب هستی ، نوشته فرهاد حسن زاده بود .
هستی این داستان در زمان جنگ و در شهر آبادان زندگی می کند . هستی و خانواده اش ناگریز به ماهشهر پناه می برند . در این میان هستی شجاعانه ترین کاری را می کند که از دست یک دختر دوازده ساله بر می آید ؛ موتور سواری تا آبادان !
ماجرای هستی مفصل و زیباست ، به شما پیشنهاد می کنم این داستان مفصل و زیبا را بخوانید ♥️♥️