دستانم را بر روی صفحه رها کردهام تا بلکه چیزی بنویسم و این خرده ریزهای خیال قلبم را در گوشهای جمع کنند. کاش پاییز بود که اگر بود شاید تنها یک نگاه به آسمان میتوانست تمام ندانستههایم را قصه کند و تمام تصوراتم را شعر. اما حالا که تابستان است. حالا که آفتاب قصد عزیمت ندارد شاید گوشه چشمی به آن کنم و نورش را به قلبم بتابانم.
یادم میآید یکبار که بر ساحل دریا قدم میزدم عاشق شدم. موجها که پاهایم را خنک نوازش میکردند من گرمای دست معشوق را میدیدم. نسیم که لای موهایم به رقص در میآمد، من تپشهای قلب محبوبم را میشنیدم.
یادم میآید یکبار که لب رودی نشستم عاشق شدم. نقش سنگها را در زیر زلالی آب به یاد دارم. به یاد دارم که چگونه تو گویی سر بر شانههای یار گذاشتهام و گوش به صدای موسیقی نفسهایش سپردهام.
یادم میآید یکبار که بر چشمان دخترکی گل فروش خیره شدم، عاشق شدم. عمق نگاهش مرا به سفری دور و دراز برد. آنجا که تمام پرندهها برای ما میخوانند و تمام شکوفهها از برای ما میرویند. جایی که خورشید که طلوع میکند به خاطر عشق ماست و غروبش نیز به احترام آرامش ما. آنجا که تمام حرفها رنگ محبت دارد و تمام قدمها رد دوست داشتن میگذارد.
من به خوبی در خاطرم دارم روزی را که تنها در آسمان شب در تراسی نشسته بودم. ستارهای روشن شد و یادم میآید که چگونه عاشق شدم. ستاره نیم نگاهی به مهتاب انداخت و دوتایی دستان مرا گرفتند و در دل تاریکی روشنایی چشمان تو را نشانم دادند. همانجا بود که میدانستم که قرار است بیایی.
و تو چه بیصدا آمدی و قلبم را به صدای دوست داشتنت بر آشفتی...