ویرگول
ورودثبت نام
کوثر دری نوگورانی
کوثر دری نوگورانی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

داستان بچه‌ها و روح‌ها

عکس شخصیت‌های داستان
عکس شخصیت‌های داستان


--- سیلداوی، چرا باید برای مسافرت به خانه‌ی تسخیرشده بریم؟ من که خیلی می‌ترسم. بهتر بود توی غارمون می‌موندیم.

--- احمق نباش سامی جاک! مامان و بابا ما رو تنها به مسافرت فرستادن. باید شاد باشی! قبول کن که توی خونه یا غارمون زیادی گرم بود.

--- چرا اسم من به جای سامی‌جاک علی یا حسن نیست؟

---این سوال مثل این می‌مونه که بپرسی چرا اسم من به جای سیلداوی زهرا یا زینب نیست. ببین سامی‌جاک، آخه نسل ما که تو غار زندگی می‌کنه که اسم‌های معمولی نداره.

--- خواهر، چرا من از تو کوچکترم؟

--- چه سوال احمقانه‌ای برادر!

--- رسیدیم سیلداوی!

سیلداوی گفت: وای! چه ترسناکه!

سامی‌جاک گفت: مطمئنا ارواح داره!

سیلداوی گفت: سامی‌جاک!

سامی‌جاک گفت: خوابم میاد. بریم اتاق خوابمون رو پیدا کنیم؟

سیلداوی گفت: آره. بریم.

اتاق خواب طبقه دوم بود.

--- هوووووووو! هوووووووو!

--- این چه صدایی بود برادر؟

--- روح! سیلداوی روح! می‌ترسم!

تیک! سیلداوی چراغ را روشن کرد.

--- اینجا که روحی نیست سامی‌جاک! چه شوخی احمقانه‌ای!

--- سیلداوی قسم می‌خورم روح دیدم!

--- نه سامی‌جاک. تو چیزی...

--- هوووووووو! هوووووووو!

سیلداوی و سامی‌جاک دویدند طبقه پایین و نفس‌نفس زدند.

--- فکر کنم راست می‌گفتی برادر! من که دیگه پام رو توی اون اتاق نمی‌ذارم.

--- منم سیلداوی!

--- پس برای همین روی درش نوشته بود: *وارد نشوید* .

صدایی نیامد.

--- برادر؟

باز هم صدایی نیامد.

--- سامی‌جاک؟ کوشی؟

صدایی نیامد.

ناگهان صدای ضعیف کسی بریده بریده از طبقه بالا شنیده شد:

--- کمک... سیلداوی... طبقه بالا... روح...

سیلداوی از جا پرید.

--- سامی‌جاک! خدای من! روح طبقه بالا سامی‌جاک رو گرفته! باید نجاتش بدم!

و ناگهان با سرعتی که انگار یک گله زنبور دنبالش کرده باشند به طبقه بالا رفت و درِ اتاقِ *وارد نشوید* را باز کرد.

--- سامی‌جاک! کجایی!؟

--- اینجام! آ... آ... آ...

--- وای نه! نمی‌ذارم داداشم رو بُکُشی!

سیلداوی مشت محکمی به روح زد.

--- وای نه! کمک!

سیلداوی این را گفت، چون روح سوتی اسرارآمیز زد و روح دیگری آمد.

--- کمک! به من کمک کنید!

اما روح دوم سیلداوی را محکم زمین زد.

ناگهان سامی‌جاک خودش را آزاد کرد.

--- جرئت می‌کنی!؟

سامی‌جاک روح اول را که سخت سعی می‌کرد او را دوباره زمین بزند کنار زد و سیلداوی را آزاد کرد.

روح‌ها پروازکنان رفتند و از ترس دیگر به خانه‌ی تسخیرشده بر نگشتند.

پایان.

نوشته‌ی کوثر دری نوگورانی -- مرداد ماه سال ۱۴۰۰.

روحتخیلیداستان
تابستونِ یه دختر کلاس هفتمی که دنیاش پر از رمان و نوشتنه، چطوری می‌گذره؟؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید