نمیتوانستم لذت بیرون رفتن و تماشای شهر از پشتبام خانهها را قبل از صبحانه توصیف کنم؛ خیلیخب، اعتراف میکنم که دارم اغراق میکنم، ولی خدایی احساس رضایت خاصی بهم میبخشید. عاشق شهر بودم؛ حتی با وجود اینکه آسمان تقریباً همیشه ابری و تیره بود، حتی با وجود اینکه آسمانخراشها و برجهای بلند زیبایی شهر را تقریباً از بین برده بودند و حتی با وجود تکنولوژی. تکنولوژی بود که باعث شده بود طبیعت نابود بشود و منتظرههای زشت برجها سر به فلک بکشند؛ اما به نظر من که به سرزمین مادریام عشق میورزیدم، شهر همینطوری هم زیبا و پرجاذبه بود.
در هوای تازه نفس کشیدم. لبخند بر لبانم نشسته بود. سَلینا با خوشحالی به شهر نگاه میکرد.
همیشه احساس میکردم بیرون از خانه، دنیای دیگریست. همانطور که داشتم با گامهای قوی و استوارم در شهر قدم میزدم، به آسمان نگاه کردم. از وقتی تکنولوژی خیلی پیشرفت کرده بود، این اتفاق افتاده بود؛ آسمان تقریباً همیشه تیره بود و ابری. خیلی شگفتزده میشدم وقتی میشنیدم قبلاً این جور نبود.
چشمان سلینا برق میزد. میتوانستم لذت را در چشمانش ببینم.
سلینا سرش را تکان داد و گفت: «خب، بریم سراغ کار همیشگیمون. کدوم ساختمون بهتره؟»
ـــ فکر کنم این دفعه بتونیم ازش بریم بالا. بازه.
سلینا بهم گفت: «خوبه.»
دویدیم تا به یکی از آن آسمانخراشهای زیبا و نقرهاییی برسیم که زیبا و ماهرانه ساخته شده بودند. کنارههای این آسمانخراشها به طرز قشنگی قوسدار بود و دو طرفشان ردیفی پنجره داشتند. بالای آنها حالت سوزنمانند ساخته شده بود و در تمام شهر به زیبایی مشهور بودند. آنها را با خطهای پهن فولادین که با طنابهای نیممتری به ساختمان متصل شده بودند، نگه میداشتند و کنارشان ساختمان کوچک چندطبقهای با همان طنابها بهشان چسبیده بود و در هوا معلق مانده بود. این ساختمانهای کوچک کمی کج و کوله بودند؛ اما زیبا به نظر میآمدند.
درهای خودکار هولوگرامی ساختمان باز شدند. ما داخل آسمانخراش شدیم و بدون معطلی سوار آسانسور آن شدیم، آسانسوری که در نهایت کاربرد و تکنولوژی ساخته شده بود.
چند دقیقه گذشت تا بتوانیم به پشتبام برسیم. ما دقیقاً روی سوزن ساختمان بودیم. شیشههای ضخیم دورتادور پشتبام را گرفته بود و از سقوط جلوگیری میکرد. درخت زیبای شکوفه کردهای هم فضا را زیباتر میکرد. عاشق این نوع درخت بودم که فقط در پشتبام آسمانخراشها آن را میکاشتند، چون این درختهای عجیب به هوای ارتفاعات عادت داشتند. گاهی هم روی کوهها پیدا میشدند، هرچند کوهها از معدود جاهایی بودند که طبیعت واقعی در آنها وجود داشت.
گفتم: «من عاشق این منظرهم.»
سلینا گفت: «همچنین. بیا چند دقیقه فقط وایسیم و نگاه کنیم.»
میتوانستم خورشید را ببینم که تازه داشت طلوع میکرد. اطراف خورشید و در آسمان، ابرها شناور بودند. آسمان رنگ صورتی قشنگ طلوع را گرفته بود و بالاتر، رنگ آسمان و ابرها آبی بودند. هنوز کاملاً صبح نشده بود و ستارهها و هلال ماه هنوز دیده میشدند.
برجها و آسمانخراشهای نزدیک و دوردست را میدیدم. مرکز خرید و تفریح زمرد هم که ساختمان کوتاه و بزرگی بود و سقفش دایرهای و برآمده بود میدیدم. البته با معیارهای کنونی ساختمان کوتاهی بود. گاهی من و سلینا برای گذراندن وقت، خرید و یا تماشای مغازههای مجهز و سالنهای تفریحی داخل آن، آنجا میرفتیم.
رودخانهی پهن و درازی که منشأاش به خارج شهر میرسید از آن بالا معلوم بود. رودخانه هم یکی از جاهایی بود که ما دوست داشتیم هرازگاهی برویم. آبش واقعی بود؛ ولی زیاد نمیشد در آن شنا کرد، چون آبش خیلی آلوده شده بود، اما ظاهرش زلال و مناسب بود. بعضیاوقات کنار رودخانه مینشستیم روی زمین خاکی و پایمان را در آب فرو میکردیم که حس فوقالعادهای داشت.
جتهای مسافربری در دل آسمان با سرعت خیلی زیادی پرواز میکردند. یکی از برجهای همان نزدیکی که برق کل شهر را تأمین میکرد، روی پشتبامش یک کُرهی هولوگرامی داشت که حالت جامد داشت، و از کنارهاش یک راهِ پلمانند شفاف به منبع برق شهر وصل میشد و منبع برق را به ساختمانها انتقال میداد.
روی پشتبام آسمانخراش دراز کشیدم و آسمان صورتی و آبی رنگ را تماشا کردم. لبخند زدم. سلینا کنارم دراز کشید و ظرفی که صبحانهاش را در آن نگه داشته بود، از جیب کمربندش بیرون آورد تا بخورد. من هم ساندویچم را از کمربندم بیرون کشیدم و هردو در حینی که در معرض نسیم ملایم روی پشتبام آسمانخراش دراز کشیده بودیم، در زیر نور صورتی رنگ و زیبای خورشید صبحانهمان را خوردیم. هیچوقت صبحانه اینقدر بهم لذت نداده بود.
ادامه دارد...