ماجرا از وقتی شروع شد که محمد و محیا با بچههای همسایهشان((سیلیا و هوگو))که تازه از ونزوئلا آمده بودند دوست شدند. همه چیز خوب بود تا این که...
هوگو گفت: مادر، میشود با محمد و محیا برویم قایق سواری؟
مادر گفت: بله. ولی زود برگردید.
--- آهای سیلیا، کجایی؟
--- اینجا ام.
سوار قایق شدند. هوگو و محمد پارو زدند. ناگهان رعد زد و موجها به طرف قایق آمدند و قایق برعکس شد. خوشبختانه همهی آنها شنا بلد بودند.
--- سیلیا؟
--- هستم.
--- هوگو؟
--- هستم.
--- محیا؟
--- هستم.
--- محمد؟
--- هستم.
آنها در یک جزیره گم شده بودند.
تا طوفان تمام شود، در غاری پناه گرفتند.
سیلیا گفت: عصرانه چی؟
محیا گفت: من یک درخت موز پیدا کردم.
کم کم شب شد و بچهها در همان غار خوابیدند. صبح، هوگو حرف زد: باید به خانهمان برویم. کسی پول دارد؟
محمد گفت: من دارم.
آنها یک تاکسی گرفتند و به خیابانی که خانهشان در آن بود رفتند.
محیا گفت: من گرسنهام است.
هوگو گفت: هی، نگاه کنید! من پول دارم! حواسم نبود!
آنها با پول هوگو بستنی خریدند.
یک پستهای با ترافل شکلاتی برای محمد، یک وانیلی با ترافل قندشکری برای هوگو، یک شکلاتی با ترافل رنگی برای محیا، و یک هلو با ترافل قلبی برای سیلیا.
--- چطور خانوادهمان را پیدا کنیم؟
--- کجا اند؟
هوگو گفت: کسی میداند ساختمانمان کجاست؟
محیا گفت: فکر کنم آن خانه است. و به جایی اشاره کرد.
سیلیا گفت: درست میگویی محیا.
محمد گفت: پس به آن سمت برویم.
آنها به طرف ساختمانشان رفتند و سوار آسانسور شدند.
مادر و پدر سیلیا و هوگو در طبقه دوم، و مادر و پدر محمد و محیا در طبقه پنجم، از دیدن بچههایشان حسابی خوشحال شدند.
پایان
نوشتهی کوثر دری نوگورانی ۹ ساله -- سال ۱۴۰۰