کوثر دری نوگورانی
کوثر دری نوگورانی
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

ماجراهای ساجده ۱: بخش اول

نگهبان ناهارش را می خورد. اکنون وقت استراحت تمام شده. او نگران است. نکند رییس دعوایش کند. به سمت اداره می رود. چه کار کند؟ بهترین کار، این است که به روی خود نیاورد. دخترش مریض است. حق دارد دیرتر برسد. رئیس دعوایش می کند.

اشکالی ندارد. او عادت دارد. دخترش آلرژی دارد. تلفن زنگ می زند. زنش است.

ـ دکتر می گوید آلرژی زیادی نیست.

گوشی را می گذارد. خیالش راحت شده. اوضاع خوب است. رییس فکر می کند: «او لاف می زند تا دیر آمدنش را ببخشم. خوب، اشتباه کرده!»

یکهو از خواب می پرد. ای وای. مثل اینکه ... ساعت چند است؟

حدسش درست است. پدرش باز دیر کرده. بهتر است، بیدارش کند.

به طبقه ی بالا می رود. هان؟ از صدای این ... وای! یعنی چه اتفاقی افتاده؟ بدو به طرف اتاق مادروپدر می رود. وااای! پدرش روی تخت است ... وای پدر از تب می سوزد. مادر کجاست؟ آهان او سرکار است.

ـ پدر ... پدر ...

پدر لای چشمش را باز می کند و لبخند کمرنگی می زند.

ـ خودتی ساجده؟

ـ آره پدر. حالت بده.

ـ من خوبم. اما امروز سر کار نمی روم.

وایسا! این چه بویی است؟ به حیاط می رود. نیلو، برادر بزرگش دارد نودل می خورد. یک نودل را به طرفش می اندازد. ساجده عصبانی می شود.

ـ فکر می کنی خیلی بامزه ای؟

نیلو چیزی نمی گوید و خنده کنان به طرف خانه می رود. نیلو، به آشپزخانه می رود تا باز هم نودل بخورد. و غذای طوطی شان را هم می دهد. ساجده به دنبال نیلو می رود به آشپزخانه و به یخچال تکیه می دهد.

ـ نیلو، پدر مریض است.

ـ باشه.

و به سمت یخچال می رود. ظرف هویج، قارچ و بروکلی را برمی دارد و برای پدر سوپ درست می کند.

ـ مادر می خواهد ما را به مسافرت ببرد.

ـ چی! شوخی می کنی؟

ـ نه.

ـ من نمی خوام!

ـآروم باش!

نیلو در حالی که با کمال خونسردی روی نانش مربا می مالد فکر هم می کند.

ـ چرا؟

ـ آخه من از مسافرت خوشم نمی یاد.

نیلو حرف نمی زند و شانه بالا می اندازد. صبح روز بعد آن ها چمدان هایشان را بستند و آماده ی سوار شدن به تاکسی اند.

ـ آخه نمیشه! باید طوطی هم ببریم!

در همان حال مادر می آید و می گوید: ـ بیایید این هم قفس طوطی.

ـدیدی گفتم نیلو؟

اما نیلو رفته بود به کمک پدر سرما خوردشان که چهارمین عطسه را هم کرده بود. آن ها چمدانها را در صندوق عقب تاکسی جا دادند و کمک پدر ماسک زدشان کردند که مدام سرفه می کرد.

ـ پدر کمی آب می خوای؟

ـ بله ممنون نیلو.

حوصله بچه ها سر رفته بود ولی از جلوی منظره های جالبی رد می شدند. اگر می خواهید بدانید چه منظره هایی دیدند، به پست بعدی بروید!

ادامه دارد...

ماجراهای ساجدهپدرداستان کوتاهنیلو
من کوثرم؛ گاهی یه نویسنده، گاهی یه کتابخون قهار، گاهی یه دوست و گاهی یه کلاس هفتمی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید