ویرگول
ورودثبت نام
کوثر دری نوگورانی
کوثر دری نوگورانی
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

یک: تنها و دیگر هیچ

بغض راه گلویش را بسته بود، اما زور می‌زد گریه نکند. با این حال فایده ای نداشت. اشک مثل ابر بهار از چشمانش پایین می‌ریخت. بندهای کوله‌پشتی قدیمی و مشکی‌اش را چنان محکم گرفته بود که هر لحظه ممکن بود از جا دربیایند. با آن بارانی نازک زیر باران داشت یخ می‌کرد.

قطرات باران مانند شلاق به پشتش می‌خوردند. کلاه کش‌دار بارانی‌اش را محکم روی سرش کشید و همان‌طور که با دستانش سفت گوشه‌های کلاهش را نگه داشته بود روی سرش، دستانش را به سمت پایین فشار داد. کلاه دور صورتش را پوشانده بود.

شروع به دویدن کرد. چکمه‌هایش داخل چاله‌های آب فرومی‌رفتند و تعادلش را از دست می‌داد و می‌افتاد. با صورتی که از ناراحتی گر گرفته بود، در میان خنده‌های مردم اطرافش از جایش بلند می‌شد و دوباره راه می‌افتاد.

طولی نکشید که شلوار سیاه و پاچه‌گشادش غرق آب شد. آب از چکمه‌هایش عبور می‌کرد و به جوراب‌هایش می‌رسید. آب در لباسش نیز فرومی‌ریخت.

با قلب شکسته از کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریک لندن که تنها با نور چراغ‌ها و ماشین‌ها روشن می‌شدند عبور می‌کرد. چشمانش رو به اطراف بودند، اما آن چشمان غمگین و مات اصلا ساختمان‌ها و فروشگاه‌ها را نمی‌دیدند. در ذهنش غوغایی به پا بود.

فقط می‌دوید. برایش مهم نبود به کجا می‌رود. فقط می‌خواست از این شهر نکبتی خارج شود. می‌خواست از خاطراتش فرار کند. از گذشته‌اش.

از هر چیزی که برایش مانده بود.

هرچه را در کوله‌پشتی‌اش داشت، نگه داشته بود و بقیه را رها کرده بود. خانه دیگر رنگ‌و‌بویی نداشت.

سه دست لباس احتیاج و پنج دست لباس بیرونی را جوری در کوله فرو کرده بود که کمترین جای ممکن را بگیرند. دو یا سه تا دفتر و دفترچه همراه دسته‌ای خودکار برداشته بود. شش تا رمان‌ موردعلاقه‌اش را هم بی‌معطلی در کوله چپانده بود. چند عطر و زیورآلات و انگشتر و لاک و شانه و خوشبو‌کننده هم با خود داشت؛ همراه یک برس مو و کش سر و مسواک و خمیردندان سفری و آدامس نعنایی. چند چیز تزئینی را هم برداشته بود و شال‌گردن هافلپافی‌اش را دور بارانی‌اش پیجیده بود. گوشی‌اش به جز این چیزهای مختصر تنها چیزی بود که با خود برداشته بود.

بدون اینکه بفهمد مدام به بقیه تنه می‌زد و حتی عذرخواهی هم نمی‌کرد. وقتی بالاخره یک خانه‌ی خالی و متروک پیدا کرد از پله‌هایش بالا رفت تا به پشت‌بام برسد.

آن بالا نشست و در حالی که شهر را تماشا می‌کرد، زانوهایش را بغل گرفت تا خودش را گرم کند. سرش را خم کرد و با تمام وجود زار زد.

مادر و پدرش هم که هیچ. چنان درگیر زندگی پرزرق و برق خودشان شده بودند که هیچ یادی از آن‌ها نمی‌کردند.

تنها چیزی که برایش مانده بود، تنهایی بود. تنهایی و دیگر هیچ.


این داستان ادامه دارد...

بارانتنهاییقلب شکسته
من کوثرم؛ گاهی یه نویسنده، گاهی یه کتابخون قهار، گاهی یه دوست و گاهی یه کلاس هفتمی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید