نازنینا، خلوت خویش را در کنجی از خانهای که از بردن لفظ کنج برایش شرم دارم _ز فرط لاغری و قبضش_ به حسادت پرداختم. آن هم حسادت که و چه؟
طبع شکرپارهات تلخی سخنم را به غایت شیوا مینگریست و مفتخر به شیرینسخنیام میکرد.
مهربانا مرا سوالیست؛ از میان دل و زر، کدامین گرانبهاتر؟
میدانم که فیالحال از خویش میپرسی، طفلک به چه هذیانی افتاده است. چه ارتباطی به شیوایی سخن، بهای دل و قیاسش با زر و در غایت امر حسادت؟
جانا! گردنبند علی دایی به سرقت رفت. گزمه به صرافت شبانهروزی افتاد تا مال مسروقه باز ستاند.
مرا دل ربودی و کسی نیست دادم بستاند.
حق بده مرا رذیلهای از جنس حسد باشد؛ چرا که دل گرانمایهتر از گردنبند است و من شیرین سخنتر از علی دایی.