فرشته کردگاری
فرشته کردگاری
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

غرق تمنا

با تو شنا میکردم در دریاچه ای که انتها نداشت، به آب خیره شدم کنارمون ماهیهای عظیم الجسه شنا می‌کردند که گاهی لمسشون میکردم. ناگهان آب گل آلود شد و من نگران ماهیها بودم...

گفتی، نترس! باران نمی بارد

صدایت در باد پنهان شد

خورشید آسمان را تنها گذاشت

ابرها در تاریکی گریستند

و من غرق تمنا...

ترس زیرباران ماندن را از یاد بردم!



با من بمانخواب نوشتباران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید