با تو شنا میکردم در دریاچه ای که انتها نداشت، به آب خیره شدم کنارمون ماهیهای عظیم الجسه شنا میکردند که گاهی لمسشون میکردم. ناگهان آب گل آلود شد و من نگران ماهیها بودم...
گفتی، نترس! باران نمی بارد
صدایت در باد پنهان شد
خورشید آسمان را تنها گذاشت
ابرها در تاریکی گریستند
و من غرق تمنا...
ترس زیرباران ماندن را از یاد بردم!