اینجا در انتهای بن بستی به نام تمشک که شمارنده سیزده را بر تارکش یدک می کشد و تنها هفت کوبه ی آهنین با آمدنت فاصله دارد نشسته ام. شالیزار احسان روزهای سبز را پشت سر می گذارد و رنگ طلایی، دشت را از آن خود می کند. هیولای آهنین در کمین سکوت باران است. علافها قدمهایشان را تا پرسودترین بوجاری می شمارند و دانه های سفید را ورانداز می کنند. همه ی تلاش زنان و مردانی که روزها و هفته ها گل و لای دشت را تا خانه همراهی می کنند این روزها در نگاه بازار دست به دست می شود. و فردا دشتهای عریان است و پیرمرد نابینا که خوشه چین نیم دانه های وامانده است. حالا می دانم چرا سیمین می گوید "شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چینها بیاید"