
داشتم تو خیابون بهار قدم میزدم. خیابون پر بود از ازدهام شلوغی خرید سال نو. آدمها با چند میلیمتر فاصله، با قدمهای کوچیک حرکت میکردن و یه صدای هوم ممتد بکگراند بوغهای ماشینها شده بود. ناگهان پیرمردی رو دیدم که سیبی قرمز به طرف دختر جوانی گرفت. مرد، یک دستفروشِ عادیِ سیب با گارای قدیمی و ریشهای سفید و بلند بود و دختر، خریداری عادی بود که یک مانتوی معمولی به تن داشت و روسریای با گلهای کوچیکِ قرمز که وسط سرش وایسا بود.
تصویر خیلی قشنگی بود، یه لحظه بیاختیار وایسادم و نگاهشون کردم، دستم رفت توی جیبم، روی گوشی. اگه دکمهی هوم گوشی رو دو بار فشار بدم، دوربین باز میشه، نیاز به آنلاک کردن هم نداره، میتونم این کار رو همزمان با بالا آوردن گوشی انجام بدم، فقط کافیه که گوشی رو بیارم بالا و عکس بگیرم، همهچیز آمادهی آمادهس تا یه عکس فوقالعاده بگیرم. هنوز دختر سیب رو از دست پیرمرد نگرفته. این لحظه خودِ خودِ عکسه: یه لبخند روی صورت دختر نقش بست و نگاه پیرمرد از سیب به صورت دختر تغییر کرد و پایین تصویر کوهی از سیب قرمز هست. گوشیم از جیبم بیرونه، اما نمیدونم چرا یه لحظه تعلل میکنم. گوشی رو بالا نمیآرم. قلبم تندتر میزنه. دختر به پیرمرد میگه: مرسی یک کیلو بدین. پیرمرد سیب رو توی کیسه میاندازه و هفت هشت تا سیب دیگه هم میاندازه روش. دختر هم دست میکنه توی کیفش و دنبال کیف پول میگرده.
دیگه اون لحظه گذشته، گوشی رو میذارم توی جیبم. از خودم شاکیام. این اتفاق همیشه برام میافته. خیلی جاها میخوام عکس بگیرم اما نمیشه. جسارتش رو ندارم. وای فیلم رو که دیگه نگو. خیلی که خوب که عمل کنم، سعی میکنم مخفیانه فیلم بگیرم. با لرزش زیاد، صدای بد و زاویهای که بیشتر آسمون رو نشون میده، در نهایت هم فقط خودم از جریان فیلم سر در میارم.
به خودم میگم یه لحظه دیر شد ها، عجب صحنهای بود. تقصیر من که نبود، خیلی زود گذشت، یه لحظه دیر شد. اصلن نمیشه که همینطوری گوشیم رو بگیرم رو به دختر مردم و ازش عکس بگیرم معلومه که شاکی میشه. انگار میخوام خودم رو آروم کنم. اما آخه چیکار میتونم بکنم؟ اگه نمیذاشت عکس بگیرم چی؟ قطعن بم میگفت آقا چرا عکس میگیری.
خوب، میتونم بهش بگم من برای روزنامه عکس میگیرم. خیلی هم دروغ نگفتم، به حمید املشی نشونش میدادم و شاید یه روزی تو ایسنا منتشرش میکرد. چی؟ با گوشی؟! معلومه که دارم دروغ میگم. حتمن با کیف میزنه تو صورتم!
میتونم بگم داشتم از سیبها و ترکیب رنگشون با چراغهای قرمز ماشینهای توی خیابون عکس میگیرم. حتمن ازم میخواد عکس رو بش نشون بدم. عکس رو پاک میکنه. گوشیم رو میندازه تو جوب. کیف توی صورت.
هیچی بهتر از صداقت نیست. بهش میگم خیلی صحنهی قشنگی بود، لبخند شما و نگاه آقای پیرمرد خیلی دوست داشتنی بود. دوست داشتم این صحنه رو ثبت کنم. اوه کامآن. خوب میگه به من چه که تو میخوای برای چند تا لایک گرفتن توی اینستا، از من عکس بگیری! کیف توی صورت.
اوف، خیلی ممکنه همچین جوابایی بده. خیلی ضایع میشم.
دختر سیبها رو میگیره و میره. زود لای جمعیت گم میشه. پیرمرد هم شروع میکنه به داد زدن: سیب دو تومن، سیب دو تومن!
حالا دیگه میدونم که چیکار باید میکردم:
باید قبل از اینکه اون چیزی بگه، خودم میرفتم جلو و عکس رو بهشون نشون میدادم. یه کم راجع به ترکیب رنگها حرف میزدم و شاید حتی از روایت جدیدی که عکس از داستان قدیمی آدم و حوا داره و اینکه سیبها به جای اینکه بالا روی درخت باشن، پایین روی زمین هستن، میگفتم. یه کم روی عکس زوم میکردم که صورت خودشو ببینه و بعد میگفتم چه خندهی طبیعی و بیآلایشی دارین تو عکس. همه آدمها دوست دارن ازشون عکس گرفته بشه اگه اعتماد کنن. میخواین عکس رو براتون بلوتوث کنم؟ حتی ممکن بود شمارهش رو هم بم بده که تلگرامش کنم و ازم دعوت کنه برم خونهشون و از لیموهاش هم عکس بگیرم!! شاید شروع یه دوستی طولانی میشد. مگه همه دوستیها با یه همچین اتفاقای کوچیکی شروع نمیشه. شاید بعدها ازم تشکر هم بکنه. توی پیری عکس رو بم نشون بده و بگه یادته؟!
گوشی رو بیرون میارم و میرم سمت پیرمرد سیب فروش و فیلم میگیرم. حالا که دختره رفته، میتونم راحت هرچی میخوام از پیرمرده عکس و فیلم بگیرم. بهش لبخند میزنم و میگم: عمو شما من رو یاد بابابزرگم میاندازی. اونم نگاه متینی داشت. چطور توی این شلوغی اینقدر آروم هستین؟
بهم سیب تعارف میکنه.