
ذهنیت بچهسالها ، مجموعهایست از باورا ، اشتیاقا و دیدگاه هایی که یا قَشنگترین ( شایدم وحشتناکترین ) خاطراتو ناخواسته به خورد خُلقیاتشان میکنند .
آره ، میخوام بگم که یه کودک قادره همه چیزو قبول کنه ، از خرافهترین فرضیه هارو ، شیرینترین دروغارو و حتی بدترین نگاه هارو .
درباره کودک درونیم هرچی که بوده ، چشمانم در رویا پردازی الکی قَد میبُرد که هیچ چیزو عادی نمیدیدم .
مثل اون فرش خونه که واسه ماشین کوچک اسباب بازیم ، دنیایی رنگارنگ با جادهای پر ماجرا میدانستم که باید دست فرمونَمو ثابت کنم ؛ یا اون یخچال کُهنه که برایم چو پیرمرد سخنگویی بود که از کاغذ رنگی های کوچِکش ، هروز حال و احوالمو میپرسید .
هرچند که مرز واقعیتو موقتاً توجیه میکردم ... البته همین طرز نگاه انکار شدست که مارو به حقیقت نزدیکتر میکنند ؛ چیزی که این کودک همین الانم توی گوشمون زمزمهشو میکنه .
چون دارای خصلت جدا ناپذیریند که تا جون داریم نامیران . راستیش اونا در عادتای الان خودِ مایند که شکلشون رو اینطوری قایم کردند . حتی در عادت های کوچک ... حتی در عادت های اشتباه .
~~~~
از آنجا که مغز استاد فریب کاریست .. بهترین اسم برای این دلتنگی رو میشه « کودک درونی » گذاشت ؟