نزدیکیهای غروب بود که به فراز کوه رفتم. تنها.
دلم میخواست از همهچیز فاصله بگیرم؛ از هیاهوی روستا، از نگاهها، از پرسشهایی که پاسخی نداشتند.
کشتزارهای سرسبز، همچون دریایی از زمرد، کوه را از هر سو در آغوش گرفته بودند. کوه، در میان این همه سبزه، تنها بود؛ وصلهای خاکستری، غریبهای که در جمع آشناها مانده بود. بیاختیار حس کردم من هم شبیه او هستم.
باغها سرشار از شکوفه بودند. نسیم بهاری عطرشان را میبرد و در فضا میپراکند؛ بوی آغاز. روستاهای اطراف، چون نقشهایی ریز بر فرش سبز دشت، از آن بالا پیدا بودند.
آنسوتر، کوهی بلندتر سر به آسمان کشیده بود. جادهای آسفالته، مانند کمربندی سیاه، بر کمر زمین بسته شده بود. ماشینها میرفتند و میآمدند و دودشان، خطی تیره بر هوا میکشید؛ نشانهای از رفتنهایی که مقصدشان معلوم نبود.
تمام روستا زیر پا بود. دود تنورها بالا میرفت و در هوا میچرخید. صدای یکنواخت موتورهای دیزلی که آب را از دل زمین بیرون میکشیدند، تنها آهنگی بود که سکوت عصرگاهی را میشکست. کشاورزان، خمیده بر خاک، مشغول کار بودند؛ همان کارها، همان روزها.
کبوترها در نزدیکی میچرخیدند؛ بالا، پایین، اینسو و آنسو. مینشستند، دمی میآسودند و دوباره پر میگشودند. همیشه در همان حوالی بودند؛ خوگرفته به دانهای آشنا و سقفی مطمئن.
ناگهان، دستهای دیگر در افق پدیدار شدند.
از شمال آمدند؛ بیمکث، بلندپرواز. زیر بالهایشان دشتها و کوهها میلغزیدند و آنها میرفتند. نه ایستادند، نه چرخیدند. فقط گذشتند؛ رو به جایی که دیده نمیشد.
کمی بعد، در دوردستهای جنوب ناپدید شدند.
من نشسته بودم و نگاه میکردم؛
به آنها که رفتند،
و به آنها که ماندند.
به جادهای که دور میشد،
و به دودی که بالا میرفت و محو میشد.
خورشید پایینتر رفت. سایهٔ کوه دراز شد.
و من هنوز آنجا بودم، خیره به آسمانی که رد پرواز را نگه داشته بود.