آن شب، تقریباً کلاس اول راهنمایی بودم. هنوز نوجوانِ تمامعیار نشده بودم، ولی دیگر بچه هم نبودم. پدرم شیفت شب کارخانه بود و آبیاری زمین به عهدهی من افتاده بود. فانوس قدیمیام را برداشتم، بیل را روی شانهام گذاشتم و راهی صحرا شدم.
فانوس نور زیادی نداشت؛ فقط دایرهای کوچک جلوی پاهایم را روشن میکرد و شاید دو متر اطراف را. انگار دیواری سیاه و بلند دورم کشیده بودند و من با آن شمعِ ضعیف، مرزهای تاریکی را عقب میراندم. دومین ماه بهار بود. زمین سرسبز، هوا خنک، نسیم ملایمی علفها را مثل موج دریا تکان میداد. بوی گلهای وحشی و خاک نمخورده همه جا پیچیده بود. ماه کامل وسط آسمان نشسته بود، مثل یک گوی نقرهای جادویی. ستارهها ریز و درشت چشمک میزدند و گاهی شهابی مثل شمشیری نورانی از بالای جو میگذشت و در یک چشم به هم زدن گم میشد.
صدای شرشر آب که از لای بوتههای گندم رد میشد، آدم را مست میکرد. گاهی تصویر ماه در آب میافتاد و میشکست. قورباغهها قورقور میکردند و زیر نور فانوس جستوخیز میرفتند. پرندههای شب بالای سرم میچرخیدند و صدای بالزدنشان میآمد. هوا پر از پشه بود؛ دور فانوس چرخ میزدند و یکییکی صورت و گردن و دستهایم را نیش میزدند.
اما چیزی که لذت همهی این زیبایی را خراب میکرد، صدای عوض سگها بود. گاهی نزدیک، گاهی دور. قلبم تند میزد. میدانستم اگر یکیشان تصمیم بگیرد بیاید طرفم، کاری از دستم برنمیآید. از کشاورزی متنفر بودم؛ کار سخت، خستگی بیپایان، درآمد ناچیز. پولی که کفاف حتی نان شب را هم درست نمیداد. پدرم هم کارخانه میرفت هم زمین را اداره میکرد. من مجبور بودم جای خالیاش را پر کنم.
چندین بار بود که شبها تنها به صحرا میآمدم. هر بار به خودم میگفتم باید عادت کنم، باید بر ترس از تاریکی و سگ غلبه کنم، باید این سرنوشت را بپذیرم. اما ته دلم چیزی میگفت: «نه، نباید.»
همان شب، در حالی که آب را راه میدادم و پشهها صورتم را میخوردند و صدای سگها نزدیک و دور میشد، با خودم کلنجار میرفتم. فکر میکردم: «باید راهی پیدا کنم که زیاد به پول وابسته نباشد. راهی که با هوش و پشتکار خودم بتوانم جبران کنم.»
ناگهان تصویر معلممان آمد جلوی چشمم. همیشه شاد بود، همیشه راضی. لباس تمیز، ماشین، احترام مردم… چرا همین الان، وسط این تاریکی، یاد او افتادم؟
دقایقی با این فکر جنگیدم. ذهنم پر از ترس و اضطراب بود، اما همانجا، زیر نور کمرنگ فانوس و ماه کامل، یک دفعه همهچیز روشن شد: تنها راه نجات، درس خواندن است. فقط درس.
در دل همان شب پر از وحشت و زیبایی، تصمیم گرفتم. تصمیم گرفتم که دیگر برنگردم. که این آخرین باری باشد که شبها با ترس و فانوس به صحرا میآیم.
سالها بعد، وقتی از روستای دورافتادهمان راهی دانشگاه صنعتی شریف شدم و مدرک مهندسی گرفتم، فهمیدم آن شبِ بهاری، مهمترین شب زندگیام بود. شبی که تاریکی نتوانست مرا ببلعد؛ شبی که خودم تصمیم گرفتم نور را انتخاب کنم.