ویرگول
ورودثبت نام
خلیل احمدی
خلیل احمدی
خلیل احمدی
خلیل احمدی
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

میان نقش جهان میان زندگی

پیش‌گفتار

هر بار که به میدان نقش جهان می‌روم، حس می‌کنم در قلب تاریخ و زندگی ایستاده‌ام. این میدان فقط یک مکان نیست؛ آینه‌ای است که شادی و غم آدم‌ها، عشق و بی‌تفاوتی، امید و فراموشی را در خود بازتاب می‌دهد. آن روز اردیبهشتی، صحنه‌ای پیش چشمم شکل گرفت که نمی‌توانستم بی‌تفاوت از کنارش بگذرم. زن و مردی که کنار هم بودند، اما فاصله‌شان از عرض میدان بیشتر بود؛ و پسری که تازه فهمید در دل زیبایی ایستاده است. 

این نوشته، یادداشت ساده‌ای از همان روز است؛ تلاشی برای ثبت لحظه‌ای که به من یاد داد زندگی همیشه همین‌جاست، درست در جایی که ایستاده‌ایم. 

🌟 میان نقش جهان، میان زندگی

دوشنبه‌ای در اردیبهشت، ساعت ده صبح. دوچرخه را کنار نیمکت گذاشتم و نشستم. آفتاب هنوز مهربان بود، نه تندِ ظهر. میدان نقش جهان پر بود، اما نه آن‌قدر که آزار بدهد؛ همهمه‌ی شهر از دور می‌آمد و اینجا فقط زمزمه‌ای آرام شنیده می‌شد. 

مردمان در رفت‌وآمد بودند: تنها، چندتایی، دسته‌جمعی؛ شاد و غمگین، چاق و لاغر؛ گویی نمونه‌ای از همه‌ی بشریت در آن صبح بهاری گرد آمده بودند. در میانشان، زن و شوهری توجه مرا جلب کردند. زنی با مانتوی گل‌دار پرشور سخن می‌گفت و مرد فقط گاهی سر تکان می‌داد. زن با قدم‌های سبک پیش می‌آمد، چنان که می‌خواست همه‌ی بهار را یک‌جا به شوهرش هدیه کند. مانتوی گل‌دارش در باد نرم اردیبهشت می‌رقصید و چند تار موی مشکی‌اش زیر آفتاب برق می‌زد. دستش را دراز کرده بود تا دست مرد را بگیرد، اما او دستش را در جیب نگه داشت؛ مانند کسی که از سرما می‌ترسد، در هوایی که گرم بود. 

چشم‌های زن پر از برق بود؛ همان برقی که سال‌ها پیش مرد را بی‌خواب می‌کرد. حالا همان چشم‌ها با شوق و امید با او سخن می‌گفتند. اما مرد نگاهش را به خطوط سنگ‌فرش دوخته بود، گویی چیزی را می‌جست که دیگر وجود نداشت. 

زن مکث کرد. تبسمش لرزید، اما دوباره خنده‌ای محو بر لب نشاند؛ خنده‌ای که دیگر به چشم‌هایش نمی‌رسید. مرد تنها لحظه‌ای نگاه سردی به او انداخت و دوباره سر به زیر شد. شانه‌هایش خمیده بود، همچون درختی که امیدی به بهار ندارد. برای من معما بود که چرا این مرد در برابر آن زن پرشور چنین خاموش و سرد مانده است. 

زن دیگر سخن نگفت. دستش آرام پایین آمد؛ انگار چیزی در دلش شکست، صدایی که تنها خودش شنید. هنوز کنار هم راه می‌رفتند، اما فاصله‌ی میانشان از عرض میدان بیشتر شده بود. 

من روی نیمکت نشسته بودم و دلم می‌خواست فریاد بزنم: «نگاهش کن! فقط یک بار درست نگاهش کن! دارد التماست می‌کند که دوباره عاشقش شوی!» اما خاموش ماندم. تنها نگاه کردم؛ نگاه کردم که چگونه عشق پیش چشمم رنگ می‌باخت، همچون گل‌هایی که زیر آفتاب بی‌آب می‌مانند. 

زن لحظه‌ای ایستاد، چشم به گنبد مسجد دوخت، در گفت‌وگو با خدای خویش. اشکی بر گونه‌اش لغزید، سریع با نوک انگشت پاکش کرد تا مرد نبیند. سپس لبخندی ساختگی زد و آرام گفت: «باشه… بریم خونه.» و رفتند؛ دو نفر کنار هم، اما هر کدام در جهانی جدا. پشت سرشان، گنبد هنوز آبی بود، اما انگار کم‌رنگ‌تر شده بود. 

در همین اندیشه بودم که ناگهان صدای غرش موتوری سکوت میدان را شکست ومقابلم ایستاد. پسرک کلاه ایمنی‌اش را برداشت، موهایش آشفته، چشم‌هایش پر از کنجکاوی. پرسید: «ببخشید، میدان نقش جهان کجاست؟» 

خنده‌ام گرفت، اما تلخ بود؛ هنوز غم آن زن در دلم بود. با دست دور تا دور اشاره کردم: «دقیقاً همین‌جایی که ایستاده‌ای، پسر. وسط نقش جهانی.» 

چشم‌هایش گرد شد. نگاهش را بالا برد به گنبد فیروزه‌ای مسجد، به ایوان‌های عالی‌قاپو، به درشکه‌هایی که آرام می‌چرخیدند. گویی تازه از خواب بیدار شده بود. لبخندی زد، کمی خجالت‌زده، و گفت: «وای! پس همین‌جاست؟» بعد کلاه را گذاشت، گاز کوچکی داد و رفت. دود موتورش هنوز در هوا بود که خنده‌ام بلند شد؛ خنده‌ای واقعی. 

نشستم و به پسرک فکر کردم. چقدر ما هم همینیم؟ درست در دل زیبایی ایستاده‌ایم و دنبال جایی دیگر می‌گردیم. در قلب زندگی نشسته‌ایم و خیال می‌کنیم زندگی جای دیگری است؛ جایی با تابلوی بزرگ‌تر، موسیقی بلندتر، عشقی پرهیجان‌تر. 

صدای زنگوله‌ی درشکه می‌آمد. بوی خاک نم‌خورده و قهوه در هوا پیچیده بود. آفتاب بالاتر رفته بود و سایه‌ام کوتاه‌تر شده بود. بلند شدم، دوچرخه را سوار شدم و آرام رکاب زدم. میدان نقش جهان هنوز همان‌جا بود؛ بزرگ، آرام، بی‌تفاوت به عجله‌ی ما. فقط این بار من می‌دانستم کجا ایستاده‌ام؛ درست در قلب نقش جهان، درست در قلب زندگی.

نقش‌ جهانعشقزندگی
۴
۱
خلیل احمدی
خلیل احمدی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید