کرونا بیشتر شبیه یه خبر زرد بود تا یه اتفاق که قراره زندگی همه رو چند سال تحت تاثیر بده. اولین تصویری که از کرونا به یاد دارم یه مرد چینی بود که وسط خیابون مُرده بود و هیچکس جرات نمیکرد بهش نزدیک بشه.
همین مرد که وسط خیابون رحمت خدا رفته بود، ما رو فرستاد دورکاری.
اولین تاثیر دورکاری روی زندگی من این بود که بالاخره دندون لق رو بکنم و گوشیم رو عوض کنم. من صرفاً از اینترنت همراه برای کارهای روزمره استفاده میکردم و چون گوشیم از نسل چهارم اینترنت (4G) پشتیبانی نمیکرد، مجبور شدم گوشیم رو عوض کنم. برای دورکار بودن نیاز به اینترنت پرسرعت داشتم و اگه این جعبهی کوچولوی جادو نبود، من نمیتونستم دورکار بشم.
به لطف دورکاری و قرنطینه بیشتر میتونم کنار مامان و بابا باشم. بابا یه دفتر برداشته و سررسید قسطاشو داخلش نوشته. انقد زیاد شدن که از دستش در رفته. هر وقت بابا میگه سررسید رو برام بیارید معلوم میشه حقوق گرفته.
منم قسطام زیاد شده. به هر حال تشکیل زندگی و نامزدی مفتکی که نمیشه؛ ولی خانوم من هیچ وقت نمیفهمه کی حقوق میگیرم. چون سررسیدم توی یادداشتهای گوگلم ذخیره شده و کسی قرار نیست برام بیاردش.
مامان همیشه میگفت:
این گوشیها لونهی شیطونه! از وقتی این گوشیها رو دادن دست جوونا، از زندگی افتادن.
حالا میگه:
یه وای بده من یه سر به دیوار بزنم.
وای همون وایفایه؛ هاتاسپاتِ گوشیم.
البته هنوزم معتقده این گوشیا لونهی شیطونه.
شب ۳۱ شهریور ماه احتمالا چند هزارتا سرباز مشغول جمع کردن وسایلشون بودن. خونه ما هم همینطور بود. همه خانواده بسیج شده بودن تا بار و بندیل من رو ببندن. منم کلی کار داشتم. یکی از مهمترین کارها این بود که خودم رو برای یک ماه زندگی بدون موبایل آماده کنم. منظورم اعتیاد و شبکههای اجتماعی نیست. کلی از امکانات رو از دست میدادم.
داخل آخرین برگه دفترچه یادداشتم کروکی مسیر بین مترو و پادگان رو کشیدم. صفحه یکی مونده به آخر هر شماره تلفنی که ممکن بود به درد بخوره رو نوشتم. صفحه قبلش هم کدملی و اطلاعات همه اعضای خانواده.
ساعت مچیای که برای کنکور خریده بودم و همون شب که فرداش کنکور داشتم باتریش تموم شد رو دوباره باتری انداختم تا رفیق نگهبانیهای شبانم باشه.
کارت تلفنی که برادرم برای خدمتش خریده بود رو شارژ کردم و گذاشتم توی کیف پولم و همه قسطهای ماه بعد رو پیشپیش ریختم چون تا یک ماه خبری از مرخصی نبود.
بعدها خیلی افسوس خوردم که چرا یه تقویم هم با خودم نبردم.
به توصیه برادر و سربازان ماههای پیش، گوشی هوشمند رو گذاشتم کنار و با یه گوشی ساده که ته کولهپشتیم جاساز کرده بودم راهی شدم.
پنجمین روز بود که توی پادگان بودیم. پنج روزی که توی دنیای بیرون مثل برق و باد میگذره توی پادگان خیلی زیاد طول کشیده بود. صبحِ زود به خط شدیم و رفتیم سمت میدان صبحگاه. فرمانده توصیه کرد اگه احساس سرگیجه داشتید مشتاتون رو باز و بسته کنید و پنجهی پاهاتون رو داخل پوتین تکون بدید. با این حرف یه کم استرس گرفتم.
مراسم صبحگاه شروع شد و چه صدای دلنشینی!
بعد از پنج روز بالاخره موسیقی وارد گوشام شد. هیچ وقت فکر نمیکردم سرود ملی و چندتا قطعه ارتشی انقد به دلم بشینه؛ به هر حال لنگه کفش در بیابان نعمت است. یاد این افتادم که چند گیگابایت آهنگ اون بیرون هستن که قراره همراه راه رفتنام باشن و مثل بار اول که گوش دادمشون بهم بچسبن.
همزمان با اولین موج سرمای پاییز نگهبانیهای بیرون از آسایشگاه ما هم شروع شد. بیدار شدن ساعت ۲ نصفهشب، وقتی از صبح مشغول تمرین نظام جمع و رژه بودی و شب هم ده خوابیدی اصلاً کار آسونی نیست. یا باید بسپری که نگهبان آسایشگاه بیدارت کنه یا خودت یه جوری پاشی. اگه نگهبان آسایشگاه قابل اعتماد باشه مشکلی نیست ولی من به گوشی قدیمی ۱۰ سالم بیشتر اعتماد داشتم. هشدار رو تنظیم میکردم و میذاشتمش داخل جیب شلوارم. جوری ویبره میزد که اگه بیدار نمیشدی خودت رو با تخت سرنگون میکرد!
روزای آخر آموزشی عکاسباشی بین گروهانها میگشت تا عکس یادگاری بگیره. از عکاسی فقط دوربین داشتنش رو بلد بود. آخرش هم عکسم موند دست یکی از همخدمتیها. اگه گوشیم همراهم بود خیلی بیشتر عکس یادگاری داشتم. الان گوشی دارم ولی دیگه اون جمع، جمع نیست.
توی دوران آموزشی تقریباً قرنطینه بودیم. آسایشگاه ما تلویزیون هم نداشت و یک ماه در بیخبری کامل بودیم. وقتی مرخص شدیم دنیا عوض شده بود؛ طوریکه اصحاب کهف کیلویی چند؟
آمار کرونا از ۲ هزار مبتلا به حوالی ۸ هزار مبتلای روزانه رسیده بود. قیمت طلا سر به فلک کشیده بود و دلار جولان میداد. جدول لیگها و نقلوانتقالات فوتبال دگرگون شده بود. دنیا انگار یه دنیای دیگه بود.
یعنی همهی این بیخبریها فقط به خاطر این بود که گوشی همراهم نبود؟
چون سربازها ضدضربه هستن، دیگه خبری از دورکاری و قرنطینه نیست. باید حضوری برم به محل خدمتم. توی ترافیک باید یه طوری خودم رو سرگرم کنم. تا ۱۸۹۱ رفتم جلو! فکر کنم رکورد خوبی باشه.
از ده سال پیش که اولین گوشی موبایلم رو برام خریدن و باهاش حسابی کیف میکردم تا همین امروز، این جعبههای جادویی کوچولو دوستای خوبی برام بودن. ممنون ازشون!