علی خالقی
علی خالقی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

گربه سیاه، قر بده بیا.

دوباره مجبور شدم از خونه بزنم بیرون. سرما استخون‌سوز بود. مجبور بودم برم دنبال محمد تا از کلاس زبان برگردونمش. باد سرد از کنار یقه کاپشنم وارد شد و همه موهای تنم رو سیخ کرد.
هنوز یکی دو قدم جلو نرفته بودم که یه چیز نرم خودش رو از پشت مالوند به پاهام. یه لحظه از جا پریدم. گربه سیاه سر کوچه بود. یکی دو باری بهش غذا داده بودم. طفلی یخ کرده بود و خودش رو می‌مالید به پاهام تا شاید یه کم گرم شه.
دلم براش سوخت. خم شدم و بغلش کردم. همینطور که توی بغلم بود تا کنار ماشین رفتم. همین چند دقیقه پیش خاموشش کرده بودم و هنوز گرم بود. گذاشتمش روی لاستیک ماشین و خیلی آروم خزید داخل. اون لالوها حتما حسابی گرم بود و برای خودش عشق می‌کرد.
نشستم پشت صندلی و استارت زدم. محمد دیرش شده بود.



مطلب قبلیم

https://virgool.io/programming/flutter-web-eqi9j3iq4fjo


داستانداستان؟
توسعه‌دهنده موبایل و علاقه‌مند به خوندن و نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید