نیمی از انسانها گرسنه بودند و نیم دیگر از بین رفته بودند. سالها بود زمین نامهربانی میکرد. خشکسالی و غبار آتشفشانها امکان رشد به محصولات کشاورزی نمیداد. هوا مهآلود بود و تاریک، حتی در روزهای تابستان.
باران نمیبارید و آب شیرین کمیاب بود. کمتر گیاهی رشد میکرد و حیوانات یکی پس از دیگری منقرض میشدند. جنگهای طولانی خسارات زیادی به بار آورده بود. دیگر کشور متحدی وجود نداشت و بزرگترین اجتماعات بشری، خانوادهها و گروههای چندنفرهای بودند که دنبال غذا میگشتند. به نظر میرسید آخرالزمان فرارسیدهاست.
همه چیز رو به نابودی بود و فقط یک استثناء وجود داشت.
به طرز شگفتآوری درختان سیب هنوز سبز بودند و بارور. بیآبی، آلودگی و کمبود نور جلوی رشد این درختان را نگرفته بود. در هر گوشهای درخت سیبی دیده میشد. درختانی پُربارتر از همیشه.
زن به آرامی دستش را به سمت شاخه دراز کرد. سیم مفتول مثل ماری پیچید و آخرین سیب درون سبد را هم به درخت متصل کرد.
«هیچ سیبی نباید روی زمین بیافتد»، تنها قانون باقیمانده بشریت بود که همه انسانها به آن وفادار بودند.
هنوز کسی جرأت نکرده بود سیب بخورد. هیچکدام از انسانها نه خواستار جاودانگی بودند و نه مشتاق هبوطی دیگر. مرگ دیر یا زود میآمد و این بهترین اتفاقی بود که میتوانست برایشان بیافتد. جاودانگی و درک بینهایت، در بهشت پیشنهادی اغواکننده بود؛ ولی در این کثافتخانه، بینهایت، مرگ بود. همه چیز مرگ بود.
احمقانه بود اما کمی هم میترسیدند. میترسیدند با خوردن سیب دوباره مغضوب شوند. هبوط از بهشت حاصلش این جهنم بود. طاقت هبوط از جهنم را نداشتند.
گرسنگی سنگین بود. آخرین بار هفته پیش و از گوشت سگی که در تله افتاده بود تغذیه کرده بودند. او و برادر ۱۳ سالهاش تنها باقیمانده خانواده بودند. هیچ وقت نفهمیدند چه بلایی سر مادرشان آمد. یک روز که بیدار شدند، خون زیادی روی زمین ریخته شده بود و دیگر مادرشان را ندیدند. احتمالاً گروهی دیگر او را دزدیده بودند. اما پدرشان را خودشان خوردند. سال پیش بعد از اینکه از گرسنگی مُرد، فرزندانش را چند روزی سیر نگه داشت.
مدتها بود کسی بچهای نمیزایید. هر فرزند، یک رقیب برای زندهماندن محسوب میشد. پسرک ۱۳ ساله هم مثل باقی همسنوسالهایش فرزندی ناخواسته بود. فرزندی حاصل تجاوز یک گروه به خانوادهی کوچکشان.
او هیچ آرزویی نداشت. هیچ درکی از زندگی نداشت و تنها درسی که آموخته بود، نخوردن سیب بود.
به نظرش سیب طعمی شبیه حشرات داشت. از خوردن حشرات لذت نمیبرد ولی باید برای زندهماندن آنها را میخورد. همانطور که برای زندهنماندن نباید سیب میخورد.
تنها یکبار سعی کرد سیب بخورد و تنها چیزی که خورد سیلی داغی بود.
از فاصله دور صدایی شنیده شد. به نظر صدای تله میآمد. زن به سمت صدا دوید و پسرک که دیگر نایی نداشت روی زمین دراز کشید. نسیم آرامی میوزید. یک سیب از درخت افتاد و کنار پسر فرود آمد. از حشرات خوشبوتر بود. تنش میلرزید. به اطراف نگاه کرد. زن او را نمیدید. آهسته به سیب گازی زد. قطره بارانی روی پیشانی زن چکید.