توی دلم یه رهبر ارکستر دارم. یه رهبر ارکستر که صورتش، دستاش، بدنش، نه! تمام وجودش بوی موسیقی میده. اون پسر هفت ساله که ویولن قدیمی پدربزرگش رو از اتاق زیر شیروانی نم گرفتشون پیدا کرده بود، حالا یه پیرمرد فرسوده شده. یه پیرمرد که تمام عمر، پشتش به مردم بوده و مردم هیچ وقت پشتش نبودند.
امشب آخرین اجرای عمرش بود. سالن پر از جمعیت بود. جمعیتی که حرکات پیرمرد رو باور نداشت. جمعیتی که پیرمرد هیچ وقت ندید ولی صدای پوزخندهاش مثل شلاق روی تنش نشست.
پسر هفت ساله ای روی صندلی آخر ایستاده بود و توی ازدحام جمعیت در حال ترک سالن، به صحنه خیره شده بود.