لرزش انگشتش روی ماشه آزارش می داد. دوست نداشت ترسش را باور کند. چشمانش را با زور بسته نگه داشته بود و به دقایق پیش رو فکر می کرد؛ به آرامش بعد از شلیک گلوله.
نفسش را حبس کرد و ماشه را چکاند. حرارت انفجار روی شقیقه اش حس شد. صدای سوت دنباله داری شنید و رو به روی چشمانش نور سفید خیره کننده ای آشکار شد.
آرام چشم هایش را باز کرد. پنجره باز بود و باد به آرامی پرده را حرکت می داد. صدای بازی کودکان به گوش می رسید. دوباره ضامن را کشید و اسلحه را روی سرش گذاشت. نفوذ گلوله به استخوان سرش و اعماق مغزش را لمس می کرد؛ مرگی در کار نبود.
درد جاودانگی به دردهایش اضافه شد.