باران می بارید.
رو به روی اجاق هیزمی، روی صندلی چوبیش نشسته بود.
بوی نم جنگل با عطر چای ترکیب شده بود.
از رادیوی قدیمی اش صدای پیانوی ضعیفی پخش میشد.
هر نت پیانو مثل یک شلاق بر تنش فرود می آمد. آرام بود و از هر طرف فشرده می شد.
در یک تناقض زندگی می کرد، نا آرامی حاصل از آرامش.
برای چای خوردن آفریده نشده بود.
هنوز باران می بارید.