بعد چند سال بالاخره جرأت کرده بود بره سراغ وسایل قدیمیش و یه سر و سامونی بهشون بده. اسباب بازیهایی که یه زمان همه سرگرمیش بودن دیگه براش جذابیتی نداشتن. با حوصله برشون میداشت، یه نگاهی بهشون میکرد و مینداختشون توی نایلون پشت سرش.
مشغول تمیزکاری بود که نگاهش به یه پازل افتاد. به یاد بچگیش دونهدونه تیکههای پازل رو برداشت و کنار هم چید. مزرعه یواشیواش کامل شد و دو تا مترسک رو به روی هم سبز شدن. با یه لبخند سیاه و زشت روی صورتشون. پازلو برداشت که بندازه توی نایلون ولی خشکش زد. هیچ وقت به چشمای مترسکا نگاه نکرده بود. پشت اون چشمای ذغالی یه دنیا غم بود.
سالها بود که به هم نگاه میکردن، لبخند مصنوعی میزدن و با رویای لمس دستای هم آه میکشیدن. حتی اگه پاهاشون اجازه میداد، طراحی پازل طوری بود که هیچ وقت دستاشون به هم نمیرسید.
داستان مترسکا براش خیلی آشنا بود. داستان انتظار، داستان اشتیاق، داستان نرسیدن.
خدای پازل درد کشیده بود. خدای پازل نمیخواست مترسکاش سرنوشت خودش رو داشته باشن. نمیخواست تنها باشن. مترسکا رو از دل پازل بیرون کشید. دستاشون به هم نمیرسید ولی به هر زحمتی که بود سر مترسک راست چفت شونه سمت چپی شد.