علی خالقی
علی خالقی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

چندتا تیکه از دوران آموزشی سربازی

افق، سکوت، تخمه

زیرِ پل، منتظر اتوبوس بودیم. آخر سر یه اتوبوس نگه داشت. تا سوار شدیم، متوجه شدیم یه چی عادی نیست. اتوبوس شبیه اتوبوس‌های مدرسه بود، وقتی که بچه‌ها رو می‌بردند اردو. هر کس یه خوراکی دستش بود و همون‌طور که با سروصدا مشغول خوردن بودند به ما نگاه می‌کردند. تنها فرقش با اتوبوس اردو این بود که آدم بزرگا توش بودند. یه کم معذب شدیم و نشستیم.

چند دقیقه‌ای روال همینطور بود تا اینکه یواش یواش بسته‌های چیپس و پفک خالی شد و سروصدا کمتر شد؛ ولی یه صدا هنوز ادامه داشت. پنج-شیش تا سرباز آخر اتوبوس، پشت سر ما نشسته بودند. بدون این که کلمه‌ای حرف بزنند به یه نقطه نامعلوم توی افق خیره شده بودند و بی‌وقفه تخمه می‌شکستند.

با خودم فکر کردم اینا چرا اینطوریند؟! چه لذتی داره این‌که آدم توی ایام کرونا، توی یه فضای عمومی تخمه بشکنه و هیچ کار دیگه‌ای نکنه؟

دو-سه هفته گذشت. روی تختم لم دادم. تقریبا اندازه مسافرای اتوبوس دورم آدم هست و همه به یه نقطه نامعلوم توی افق خیره شدن. بدون اینکه حرفی بزنم دستم می‌ره داخل پاکت و به تخمه شکستن ادامه می‌دم. لذتی توش نیست، فقط وقت می‌گذره.


سلفآسمان

دیر رفته بودیم برای شام. وقتی اومدیم بیرون کسی داخل سلف نبود و چراغاش نیمه خاموش بودند. هر وعده روال همین بود. سلف خالی از جمعیت بود؛ دونه‌دونه بچه‌ها می‌اومدند و ساختمون پر می‌شد. بعد دونه‌دونه می‌رفتند و سلف دوباره توی سکوتش فرو می‌رفت.

نگهبان بودم. نزدیک غروب ستاره‌ها دونه‌دونه اومدند. نیمه‌شب آسمون پر از ستاره بود. آخر سر نزدیک صبح دونه‌دونه غیب شدند و آسمون خالی از جمعیت شد.

آخر دوره وقتی همه بچه‌ها ترخیص می‌شن، در سلف رو پلمپ می‌کنند تا دوره بعد.

یعنی آسمون تا حالا چند بار پلمپ شده؟


هر چه پیش آید خوش آید

- بشمر سه وضعیت ورزش بگیرید، می‌ریم میدون برای ورزش.

صدای غُر زدن بچه‌ها بلند می‌شه و با تشر استوار می‌رن داخل. بعد از این‌که لباسا رو عوض کردند و جلوی در به خط شدند، یه گروهبان یک از ستاد میاد. آهسته به استوار میگه ورزش لغو شده. استوار هم یه کم مکث می‌کنه و می‌گه: آهسته برید داخل، کنار تخت و کمدتون وایستید بیام بازدید.

این اتفاق هر چند روز یک‌بار تکرار می‌شه.

به بچه‌ها سخت می‌گذره. تا روتین زندگی می‌خواد شکل بگیره یه اتفاق جدید می‌افته که نظم رو به هم می‌ریزه. راه‌حلش اینه که تسلیم شی. هر چه پیش آید، خوش آید.

می‌خواستم پیشنهاد بدم روی لباس سربازها جمله «در لحظه زندگی کن» رو اضافه کنند. از ترس تجدید دوره سکوت کردم.

https://twitter.com/detccv/status/1090857420597932037?s=19
https://twitter.com/detccv/status/1090857420597932037?s=19


چراغ چشمک‌زن مترو

تازه از پادگان اومدم بیرون. چیزای عادی یه طور دیگه دیده می‌شن؛ شاید هم من سعی می‌کنم برام تازگی داشته باشن، وگرنه همونن که بودن.

کل زمان حرکت روی پله‌برقی بیست ثانیه هم طول نمی‌کشه. خیلیا همین بیست ثانیه رو هم نمی‌تونن منتظر بمونند و روی پله‌ها حرکت می‌کنند تا زودتر برسند. خود من هم بارها روی پله‌ها دوییدم تا به قطار برسم.

یکی از چراغ‌های سقف سالن چشمک می‌زد و اتصالی کرده بود. چی می‌شد اگه دفعه بعد که چشمک می‌زد دیگه هیچ چیزی وجود نداشت که آدم به خاطرش روی پله‌برقی بدوه؟

فکر می‌کنم بی‌مشکلی بزرگترین مشکلی باشه که آدم می‌تونه داشته باشه.


مطلب قبلیم

https://virgool.io/@khaleghi/you-zp4hlwfzvapa
سربازی
توسعه‌دهنده موبایل و علاقه‌مند به خوندن و نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید