شبها روی صندلی مینشست و ضربات ساعت رو میشمرد، از یک تا دوازده.
بعد از ضربه دوازدهم، کتاب رو از روی میز برداشت و با صدای بلند شروع به خوندن کرد؛ داستان عشق یه پیرزن و صندلی چوبیش.
پستچی طبق عادت زنگ خونه رو فشار داد ولی کسی درو باز نکرد. دیگه نیازی به زنگ زدن نبود، پیرزن بالاخره مُرد.
صندلی چوبی ضربات رو شمرد، از یک تا دوازده.
خوشحال شد. دیگه مجبور نبود وزن پیرزنو تحمل کنه.
داستان عشق افسانه بود، چوبها عاشق نمیشن.