ساعاتِ اضافه را زندگی میکنیم
ساعاتِ اصلی را به بازیهای بسیار رج میزنیم
مسئولیّتها را به فلسفه میسپاریم؛ تفریحها را به لذّت
طعمِ زندگی را، چنان در آفتابِ بطالت بیات میکنیم، که گس و تلخش بزند بالا؛ انتقامِ همهی تاریخِ خودمان را از خودمان بگیریم
اشکها نه، اشکها مدّتهاست نمیآیند؛ چرا که در عبور از تفتانِ نفرتها بخار میشوند؛ آهِ تفت میشوند
بر سرمان میزنیم، مجازاً؛ بر صورتمان، چنگ میکشیم به چنان سبوعیّتی خونسرد و آرام تا که لحظهلحظهاش فرو برود تا استخوان
به کجا تمام میشود این سیاهتلخآبِ عفنِ عقدههای ورماسیده انبارِ کوه شده سنگین سنگین