هر شب خوابِ همان چیزهایی را میدید که باید مینوشت و ننوشته بود. ننوشتههایش را خواب میدید. ننوشتههایش را عُق میزد، گریه میکرد، بالا میآورد. دُمُلها ننوشتهها بودند. دردِ وحشتناکِ گوشش داستانِ مردی بود که هر روز خودش را لعنت میکرد. این داستان نوشته نشده بود البتّه که به گوش درد تبدیل شد. سوزشِ چشمش داستانِ نانوشتۀ دیگری بود دربارۀ زنی بهنام رؤیا که هنوز تصمیم نگرفته بود به جسم تبدیل شود و بینِ چیزهایی میانِ ابر و باد مردّد مانده بود. دردهای استخوانی و سردردها که زیاد بودند و داستانهای مردانِ بزرگِ تاریخ بودند که تاریخشان داشت فراموش میشد و او باید پیدایشان میکرد و زندگیشان را مینوشت ولی همچنان نانوشته مانده بودند.
تنها خوابیدن معصیت دارد یا شاید مکروه است. بههرحال گفته اند تنها در جایی که کسی به داد آدم نمیرسد نخوابید. حتماً یک شبی ممکن است نفسِ آدم بگیرد، دستت به هیچ جا بند نیست و صدایت هم درنمیآید؛ دستی نامرئی گلویت را میگیرد آنقدر فشار میدهد، نه تکان میتوانی بخوری نه دست و پا زدنت را کسی متوجّه میشود، و میمیری. امّا خب گاهی اوقات چارهای نیست؛ مثلِ این دوستِ ما، تنها خوابیده بود، همین هم شد؛ نصفه شب از تنگی نفسِ وحشتناک پریده بود از خواب مشت میکوبید به سینهاش. چیزی درونِ سینهاش ناگهان قلمبه شده بود و راهی به بیرون رفتن نداشت، داشت از درون میترکاند. حالا بودن یا نبودنِ کسی هم آنجا کمکی نمیکرد، جز اینکه وحشت میکرد و کاری هم نمیتوانست بکند. چون فقط اینبار که نبود. بارها اینطور شده بود و میشد. فقط هم اینطور نمیشد، اتّفاقات مختلف میافتاد. یک بار از گوش درد بسیار شدید بیچاره شد. یک صبح در آینه نگاه کرده بود یک لحظه فکر کرد مگسی روی لبش نشسته است، در آینه خیره شد و دست زد دید تبخالی بزرگ بوده.
چیزی از درونش باید بیرون بزند. شبها همۀ آنچه باید به سهمیۀ هرروز بیرون بزند و نزده، غول میشود و از جایی آتشفشان میکند. راهی به بیرون اگر پیدا کند به شکلِ عادّی خوب است؛ اشک میشود، خشم میشود، دویدن، حرف زدن، خوندماغ شدن، استفراغ کردن، خواب دیدن؛ و اگر هیچ کدام نشود از جایی از بدنش دُمُل میزند.
آتشفشانهای زیرِ دریا در همان زیرِ دریا داستانشان تمام میشود. جریانِ آرام و سنگینِ مذابههای بیرون آمده از دوزخی دریایی، آرام و باوقار زیرِ نگاهِ ناخشنودِ لِویاتان در کفِ سردِ اقیانوس پخش میشود و لایهای نهچندان مهم به لایههای کفِ اقیانوس اضافه میکنند و بعد از مدّتی هم فراموش میشوند.
لولهکشی بکنیم از عمقِ دهانۀ آتشفشان تا بیرون و شهرها و کارخانهها و انرژیِ عظیمِ همه فورانهای وحشتناکِ کوههای بلند را مهار کنیم و استفاده کنیم. هنوز خیلی زود است به چنین نیروهایی بشود مسلّط شد. از طرفِ دیگر، دربِ قابلمه را هم نمیشود گذاشت و محکم کرد؛ منفجر میشود. جلوی اینها را نمیشود گرفت؛ باید اشک بگذاری بیاید، آتشفشان هم بریزد بیرون؛ روی سرِ شهرها و آدمها حتّی.