دکتر آمده بود بالای سرم. می گفت:«اگر چیزی نخوره یا گریه نکنه خودش هم از بین میره.» خواب نبودم، خودم را به خواب هم نزده بودم. همین طوری دراز کشیده بودم روی تخت و چشمانم از ضعف نیمه باز بود. جای سوزن سِرُم درد می کرد، دردی همراه با سوزش. محمد نبود. محمد چهار روز می شد که پریده بود و از او فقط خاطره اش مانده بود. خاطره اش به همراه یک دنیا اندوه. دیگر از خنده هایش، شوخی هایش و شلوغ کاری هایش خبری نبود. اولین تصویری که از او در ذهن داشتم شش ماهگی اش بود. خودش زور می زد می نشست در جایش و می گفت:«قَ قَ قَ» یعنی:«دست دست دست» و دست می زد.
دکتر دستش را گذاشت روی پیشانی ام. گفت:«یخه، فایده ای نداره، اگر گریه نکنه از دست میره! ... ارتباط عاطفی با برادرش خیلی زیاد بوده؟»
محمد یک سالش بود. آقای ایرانشاهی آمده بود و یک سرویس بلور خوشگل آورده بود. خانمش می گفت:«گشتیم بهترین سرویس رو گیر آوردیم، از بس که محمدتون خوشگله. همه جا تعریفش رو می کنم.» محمد می خندید. انگار می فهمید. اسمش که می آمد گوش هایش تیز می شد و می خندید. دکتر گفت:«بیدار که شد برایش میوه بیارید. موز دوست داره؟» پدر گفت:«همه چی می خوره. فقط این چهار روز نه چیزی میگه نه چیزی می خوره. مات و مبهوت فقط نگاه می کنه»
دکتر گفت:«به هر حال دارو لازم نداره. همین سرم کافیه. باید حرف بزنه، باید گریه کنه، باید غذا بخوره. همیشه روحیش حساسه یا این شوک این جوریش کرده؟»
پدر گفت:«شعر میگه.»
لالا لالا داداشی، داداشی نازنازی، با من میکنی بازی، مامان میگه نندازی. چهار سالم بود که این شعر را از روی لالایی مادر گفتم. دکتر محکم گفت:«همون، اگر شعر میگه حساسه! یک روانپزشک هم ببیندش خوبه. اما باید حرف بزنه، باید گریه کنه.»
یک مرتبه داد زدم:«ای وای داداشی ی ی ی ی ی ی ی!» و زدم زیر گریه. اتاق از هق هق گریه ام منفجر شد.