ویرگول
ورودثبت نام
mordab e pir
mordab e pir
خواندن ۶ دقیقه·۴ ماه پیش

این داستان:سلام؛ من دامبیا هستم.⑤

ژانت گفت:من یه پیشنهاد دارم !میخوای به مامانم زنگ بزنم و این سوال رو ازش بپرسم!؟ من هم گفتم:به نظرت مامانت جوابشو بدونه!؟

گفت:نمیدونم! ولی حداقل تجربه هاش از تجربه های من بیشتره؛شاید یه چیزایی بودنه!

گفتم:میشه ازش هر دو سوالم رو بپرسی؟!گفت :آره حتما!

گفتم:من هم میتونم صدای مامانت رو بشنوم؟

گفت:باشه میزارم روی بلند گو،فقط یه شرط داره!اگه بد حرف زد باید نشنوی ... من هم از سر عادت گفتم:چشم!

شروع کرد:+سلام مامان _سلام!ژانت چی شده این وقت روز یادی از من کردی! +مامان یه سوال داشتم ؛تو میدونی بهترین حس دنیا چیه؟ _آره! عشقه + عشق!؟ ــــ+خوب حالا بگو بدترین حس دنیا چیه! ـــ ژانت! شوخیه گرفته؟ این سوالا چیه که میپرسی!؟ +خواهش میکنم جوابم بده! مادرش گفت:بازهم جواب عشقه! جواب هر دو سوالت یه کلمه است ولی مفهوم بین هردو ،چیزی بین زمین تا آسمان است! +باشه،خدا حافظ بهت زنگ میزنم!

گفت:خوب جواب مامانم رو که شنیدی!

گفتم:چه جوری یه چیز میتونه هم بهترین باشه و هم بدترین...

گفت:همه مون انسانیم و خالق مون یکیه و از گل آفریده شدیم اما چه جوری بعضیامون خیلی خوبیم و بعضیامون خیلی بد!؟

عشق هم به همین دلیل اینجوریه !چون از آدمهای متفاوت نشأت میگیره،بی خیال دوست من! فکر نکنم بهترین حس دنیا عشق باشه...

یهو صدای رعد و برق اومد و باد تند تر وزید و برگای بیشتری رقصیدن گرفتن و پرنده های بیشتری تو آسمون پرواز کردن و بارون قطره قطره روی صورتم نشست!برای اولین بار بود که همچین حس خوبی رو داشتم!یهو به خودم اومدم و به ژانت نگاه کردم ؛بارون موهای صاف زیباشو حسابی خیس کرده بود! و به چهره اش ژست خاصی داده بود ، از صورت ژانت گرفتم و عین روانی ها بهش خیره شدم و اون هم حسابی تعجب کرده بود!!گفتم:ژانت، ژانت قشنگم! ترکیب بارون با موهات وصورتت چقدر قشنگه... مثل همیشه شروع به خندیدن کرد!

پرسیدم:وقتی بارون میاد ! آدما چیکار میکنن؟!اونم گفت:میخوای بهت نشون بدم ؟

گفتم : حتما!

گفت :پس پاشو دنبالم بدو

گفتم: چی؟!

گفت:به نظر من آدما زیر بارون فقط باید بدو ان!

اون زیر بارون شروع کرد به دویدن و من هم همراهش میدویدم !

اون بی دلیل میخندید و من هم همراهش میخندیدم !اونقدر دویدیم که از پا افتادیم و یه گوشه خیابون نشستیم!

هرلحظه بارون تندتر از قبل میومد،از ژانت پرسیدم:به نظرت این میتونه بهترین حس دنیا باشه؟!

ژانت شروع کرد به گریه کردن... گفتم:چته ، چرا پس از این همه خوشحالی داری گریه میکنی!؟

با بغض گفت: پس از چندین سال اولین باریه که انقدر از ته دلم خوشحالم دست هام رو گرفت و ادامه داد :من ممنونم ازت !واقعا ممنونم...

اون هنوز حتی اسمم نمیدونست! بدون اینکه چیزی بپرسه گفتم:من دامبیا هستم!

گفت:چه اسم عجیبی ! اولین باره که میشنوم!

این دفعه من شروع کردم به گریه کردن ! باورم نمیشد من تا به حال هرگز گریه نکرده بودم؛گفتم:ژانت فکر کنم مسئولیتم رو درست انجام دادم،حالا وقتش رسیده که برم!

ژانت پرسید:مگه تو جواب سوالت رو پیدا کردی؟!

گفتم:آره !جوابش رو پیدا کردم،

گفت:خوب جوابش چیه؟!

گفتم:میدونی مسئله چیه ژانت؟مسئله اینه که آدما زیادی چشماشون رو رو همه چی بستن ! اونا زیادی همه چیز رو عادی میبینن! اونا خیلی ناسپاسن!

جواب من:انسان بودنه!جوابش انسان بودنه ژانت!کافیه تو انسان باشی اونموقع میتونی بهترین حس های دنیا رو تجربه کنی...،کافیه بفهمی که انسانی که حتی نفس کشیدن هم برات معجزه باشه!

خداوند از قبل این هدیه رو به شماها داده، میدونستی که خیلی از موجودات هرگز نتونستن،احساساتی که انسان ها هر لحظه عادی از کنارش میگذرن رو تو کل زندگیشون تجربه کنن!؟

انسان بودن خودش پر از احساسه ژانت،انسان بودن بزرگترین حس دنیاست!و همچنین ارزشمندترین چیزی که خالق به انسان ها هدیه داده انسان بودنه!: ما راه را بهداون نشان داده ایم چه سپاسگزار باشد و خواه بسیار ناسپاس!

ادامه دادم:ژانت خوشگلم ،حالا منظور مادرت رو فهمیدم!من عاشقت شدم ولی باید بدونی عاشق ها هرگز به هم نمیرسن!...میدونی چرا؟چون عشق های واقعی باید در قلبت جاودانه بمونن...

ژانت با بغض گفت:حالا دیگه من منظورت رو نمیفهمم!چرا ما قرار نیست بهم برسیم؟راستشو بخوای من هم توی همین مدت کم خیلی بهت وابسته شدم!

من قول داده بودم که رازم رو تحت هیچ شرایطی فاش نکنم و همین کار رو هم کردم !:خالق عهد شکنان را دوست ندارد!

پس به چشم های زیبای معشوقم زل زدم وگفتم:ژانت خوشگلم اگر این آخرین لحظه ی دیدارمون باشه! تو میخوای چی بهم بگی؟!

گفت:میخوام محکم بغلت کنم تا عطرت برای همیشه روی تنم بمونه،تا همیشه پیشم باشه ، میشه لطفا عطرت رو بهم بدی!؟

ندایی آمد:عطر نزد شما یافت خواهد شد! دستم رو توی جیبم کردم و همون عطری که فکر کنم از قبل روی پیراهنم زده شده بود رو ... دادمش به ژنت و او محکم مرا در آغوش گرفت و ضربان قلبش را حس کردم ،

و ناگهان در آوغوش او جان دادم!

حقیقتا من ترجیح میدم که داستانم همینجا تموم شه و دوست دارم داستان هام همیشه طوری باشن که آخراش نا معلوم باشن! پس رسیدیم به پایان این داستان جالب! ولی برای کسایی که تحت هیچ شرایطی دوست ندارن پاین داستان بد باشه! داستان رو با پایان خوبی نوشتم و اون رو براتون میزارم ولی امیدوارم که با خود من هم عقیده باشین و اگر به این پایان بد بسنده میکنید ، پاین خوب رو رها کنید ولی اگه راه نداره ادامه اش هم بدنیست:)
از اونجای که این آخرین پستی هست که قرار میدم بزارین کمی غر بزنم!
راستش دیشب رو اصلا نخوابیدم چون خوابم نمیبرد و تحت هرشرایطی باید برای امتحان نهایی دوباره کتاب رو مرور میکردم!خلاصه اینکه تا پنج صبح بیدار موندم و تا شش خوابیدم وشش و نیم هم توی حوزه بودم!«امتحان زبان!» بیست و دو سوال ِچهل نمره ای که 67 تا سوال داشت:///// و برای همه اینا به اضافه ی لسنینگ 100 دقیقه وقت داده بودن! فکر کنید..🤯🤯🤯
خلاصه اینکه انتهای صد دقیقه رسید و من هم سوال آخرم رو با عجله نوشتم و مراقب هم مثل یه ادم رو مخ مدام ساعت تموم شدن امتحان رو اعلام میکرد!
حسابی اعصابم خورد شد ورقه هام رو تحویل دادم و باهاشون دعوا کردم😶‍🌫️آخه این چه وضعیه هان؟! مگه نباید نهایاتا ورقه ها هفت و نیم به دست مون برسن ! چرا هشت میرسن!
اصلا چرا واسه ی امتحان به این سختی 100 دقیقه وقت دادن هان!؟ 200 دقیقه هم براش کمه! اگه الان به خاطر استرس اشتباه نوشته باشیم ،حقمون ضایع نمیشه ! ؟
توی تمام لحظات هر لحظه میخواستم پاشم ورقه هارو بکوبم تو سرشون و به درک که مشروط میشدم 🫥
ولی هر لحظه به وجود شیطانیم غلبه کردم و گفتم وایستا دختر! اینا که چیزی نیست تو سطح های بالاتر از اینا رو مثل آب خوردن حل کردی.. اینا کن چیزی نیستن!
بعدشم اگه نمره ام پایین 16 میشد قطعا از مدرسه اخراج میشدم! «مدرسه ی نمونه»
پس هرجور شده نشستم و گفتم نهایاتا یه نمره از ریدینگ از دستت میره و تا لحظه آخر عین روانی ها داشتم خود خوری میکردم و با چشم هام اون مراقب هارو میخوردم !
خلاصه اینکه به خونه اومدم و با آب یخ دوش گرفتم و شروع کردم به نوشتن آخرین پستم توی ویرگول !
دیروز ساعت چهار و نیم صبح که حسابی از درس کلافه شدم شروع کردم به خوندن ِکتاب قهوه ی سرد ِ آقای نویسنده! پس از مدت ها😂😮‍💨یه تیکه اش



امیدوارم که حسابی لذت ببرین:)))))

خوشحال میشم نظرتون رو بدونم:))

در پناه پروردگاری مهربان...


امتحان نهاییداستانحس دنیا
و سوگند به هنگامی که از زنِ زنده بگور پرسیده میشود: به خاطر کدامین گناه کشته شده ای !؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید