همین که مادر بچه به هوش اومد، بچه رو بردن سراغ مادرش و مادر با تمام حال بدی که داشت لبخندی رو لبش اومد و گفت: پدر سوخته میدونی من به خاطر تویِ جوجه چقدر درد کشیدم!؟آخرشم انقدر زشت شدی!؟😂
+همه ی ما به خاطر گفته هاشون حسابی عصبانی شده بودیم ولی آخه این بچه خیلی خوشگله...به سوی پروردگارمان پناه بردیم:ای معبود زیبایم کاری کن که زیبایی کودک را ببینند، آنها کور شده اند ... پروردگارم فرمود:تا مدتی صبر کنید خواهند دید به راستی که مهربان تر از او ندیده ام.
این بچه روز به روز که بزرگتر میشد خوشگل تر و جذاب تر میشد ...؛پدر و مادرش کارمند شرکت مخابرات بودن و صبح زود میرفتن سرکار و 4 عصر برمیگشتن و تموم این زمان ها بچه ، آرام و معصوم پیش مادربزرگش می موند اولاش دلش خیلی بی قراری میکرد ولی بعدا به مادربزرگش حسابی عادت کرد و مادربزرگ هم از دیدن نوه ی خوشگلش سیر نمیشد 🥹
این بچه روز به روز بزرگتر میشد ولی فارغ از توجهی که پدر و مادرش به او داشته باشن و به خودشون حق میدادن و میگفتن:یکی باید برای شکم این بچه کار کنه دیگه نه!؟ و این بچه تمام روز هاشو میون کتاب ها پرسه میزد و از خوندن داستان ها لذت میبرد اون دوسال قبل از اینکه بره مدرسه خوندن و نوشتن رو یادگرفت ،بالاخره وقتش اومده بود باید میرفت مدرسه...
پایه های تحصیلی رو یکی پس از دیگری با موفقیت طی میکرد ؛چون خانواده اش اون رو ژانت صدا میکردن...ماهم دیگه عادت کرده بودیم و ژانت صداش میزدیم ،البته اون صدای مارو نمیشنید ولی روحش چرا؟
البته زمان هایی که روحش با جسمش قهر بود حتی دیگه روحشم صدامونو نمیشنید ...
اون توی یه خونواده ی مسیحی بزرگ شده بود و علی رقم فعالیت های مذهبی که پدر و مادرش هیچ رغبتی براشون نداشتن،حسابی به خدا معتقد بودن و ژانت هم یادگرفته بود که به خدا معتقد باشه ...
حالا دیگه اون بچه حسابی بزرگ شده بود🪴و ما هم همراهش درس های زیادی رو یاد گرفته بودیم،اون نوزادِ کوچولوی ِ معصوم ،حالا یه آدم بزرگ شده بود و 18 سال از نوزادیش میگذشت ....
منتظر ادامه داستان در قسمت بعدی باشین :)💙
عاقا کدوم آدم عاقلی این همه کار های انباشته شده روهم رو ول میکنه و مینویسه هان!؟ هی به خودم گفتم بابا تو کار واجب تری داری که وقتت رو میطلبن ولی انگار نه انگار! اگه نمینوشتم میترکیدم و از طرفی هم ویرگول و آدماش اونقدر باحالن که آدم کیف میکنه...
انگار همه مون نقاط مشترک زیادی داریم و همینم باعث میشه بیشتر از نوشته های هم لذت ببریم ، خوندن نوشته های ویرگولی ها واقعا آرامش بخشن ...😁👌
در پناه خدا باشید...