ویرگول
ورودثبت نام
mordab e pir
mordab e pir
خواندن ۵ دقیقه·۱۸ روز پیش

4!این داستان: آرام و سپهر

سلام سلام سلام چه خبر! چطورین! احوالتون!دماغا چاغه؟!

عاقا یکم که وقت گیر اووردم شروع کردم به نوشتن و دیدم حسابی قشنگ از آب در اومد ،این داستان رو که سه روز قبل نوشتم میخوام تقدیم حضورتون کنم↩smaile:)

امروز که از امتحان تاریخ اومدم حسابی به خودم امیدوار شدم واقعا امتحانارو خوب دادم و فکر میکنم بقیه امتحانات رو هم بتونم خوب بدم 😮‍💨اون مشکلی که داشتم باز هم بلاتکلیف مونده ولی بیشتر از یه هفته دووم نیووردم و شروع کردم به نوشتن!چه کارا میخواستم نوشتن رو برای همیشه کنار بزارم!

میدونستم نمیتونم! و نتونستم🫥👌توی همین پنج روز کم مونده سه چهار تا کتاب رو تموم کنم !واقعا بخشی از زندگی اونجور که میخواستم جلو رفت ↩smaile:)

و در نهایت آرزو میکنم که زندگی به کام همتون باشه و حداقل بخشی از اون ،اونجوری که میخواید پیش بره :)

آرام کنار سپهر نشست و شروع به غر زدن کرد !:مثل همیشه ! اما این دفعه متفاوت بود ،او میخواست تمام وجودش را پیش او فریاد بزند !شروع کرد به حرف زدن:سپهر ،داستان ! راجب داستان هایم میخواهم باتو حرف بزنم مثلا داستان هزار و یک شب!این داستان را که خواندم فهمیدم، انسان ها چگونه با کتاب خواندن،احساساتی میشوند!

تا قبل از آنکه خودم بخوانمش باورم نمیشد که میتوانم آنقدر از خودم شرم داشته باشم،فقط به خاطر کار هایی که زن های شهرباز و شهرزمان انجام داده بودند!

و فهمیدم چقدر میتوان از افسانه ای ترسید ،بی آنکه احساسش کنی،وقتی که عفریته ها انسانی را تبدیل به حیوان میکنند و وقتی که هر شب به دستور شهرباز دختری جوان میمیرد !

میتوانی بیاموزی!وقتی که شهرزاد با قصه گفتن زنده میماند و دلِ شهرباز را نرم میکند،وقتی که فهمیدم چقدر داستان ها میتوانند انسان را آرام کنند!

+آرام؟ نمیخواهی کمی نفس بکشی!؟ چند لحظه صبر کن دختر ! زمان برای توست ! آن را از تو نمیدزدم...

+سپهر! خودت خوب میدانی که دوست ندارم بپری وسط حرف هایم !حس بی ارزش بودن به من دست میدهد...

+نه اصلا هم اینطور نیست، بگذار بحثمان را با دو فنجان چای ادامه دهم !

+ممنون:))))))

آرام ادامه داد:داستان شهرزاد را از نیمه رها کردم و رفتم سراغ کتاب قهوه سرد آقای نویسنده!آن را هم که نگویم!«آرام کمی بغض کرد و ادامه داد»وقتی که آرمان را به تیمارستان بردند! انگار من را هم با او به تیمارستان بردند!لحظه ای حس کردم در زندگی ام با من همانگونه برخورد شده که با یک بیمار اکسیزوفرنی برخورد میکنند!کسی هرگز حرف هایم را باور نکرد!انگار که یک متوهم هستم!همیشه با من مثل یک متوهم برخورد شده! و من اکنون خودم را مثل یک دیوانه میبینم!مثل کسی که در بیمارستان روانی بستری شده!...

«آرام شروع کرد به گریه کردن »

+آرام؟ داری گریه میکنی؟

«سپهر دستی های آرام را گرفت و دگر چیزی نگفت! او میخواست آرام راحت باشد و بدون اینکه حس کند که قضاوت میشود حرف بزند! انگار حالا سپهر بیشتر آرام را درک میکرد»

آرام ادامه داد:بین آدم هایی که مخالف اند!با هر آنچه که به من زندگی میبخشد!

با هرآنچه که مرا به شوق می آورد! با آدم هایی زندگی میکنم که روانی تر از خودم هستند !تنها کسی که بهش باورد دارم ،هرگز مرا باور نکرده ،قبلا کمی بهتر بود،این روز ها او هم با من مثل یک متوهم برخورد میکند !مثل یک متوهم! مثل یک دیوانه...

+تو با منی آرام؟ باور کن که اصلا اینطور نیست !

«آرام بی آنکه چیزی بگوید ادامه داد»:نه ! نه! منظورم این نیست که دیوانه بودن بد است!منظورم این است وقتی که دیوانه نیستی و نمیخواهی دیوانه باشی نباید دیگران هم بخواهند تو را دیوانه فرض کنند!این روز ها واقعا دلم میخواهد، خودم را به دیوانه بودن بزنم و بگویم بله!دیوانه تر از آنچه هستم که تصور میکنند!

همیشه متنفر بوده ام از آدم هایی که سعی میکردم عاشقشان باشم اما فرصت نمیدهند! اما متنفرم میکنند!

به درک که واقعا دوستم دارند!وقتی که نشانم نمیدهند،اندازه ی یک پر کاه هم برایم نمی ارزد!

تاکی باید سعی کنم عشق ندیده شان را حس کنم هان؟با لباس هایی که برایم میخرند؟با سرزنش های گاه و بی گاهشان؟با رفتار های روانی طورشان!؟

«سپهر محکم تر دست های آرام را فشرد و قطره ای اشک بر گونه اش جاری شد»

آرام ادامه داد:حالا که فکر میکنم! به درک که هزار نویسنده و برنامه نویس و مهندس کامپیوتر در دنیا هست...

حالا که فکر میکنم!به درک که پدرم هرگز به من افتخار نکرده...

حالا که فکر میکنم!به درک که مثل یک متوهم روانی با من برخورد شده...

حالا که فکر میکنم!به درک که مدرک دانشگاهی ام را نگرفتم و درس خواندن را هرگز دوست نداشته ام!

اصلا چه کسی مشخص کرده که اینها معیار های موفقیت هستند؟ به درک که باورم ندارند !

دلم میگیرد! واقعا دلم میگیرد! از این همه بی رحمی دلم میگیرد، میگویند شکر گزار باش! خوب من هم نمیخواهم ناسپاس باشم اما چگونه!؟

اصلا میخواهم آنطور که میخواهم زندگی کنم! ببینم میخواهید با من چه کار کنید! بیشتر از این میخواهند مرا خورد کنند؟!

من حتی از خاکستر هم ریزترم پس خودم را به دست باد میسپارم تا من را با خودش ببرد به درک!

+آرام!آرامِ عزیزم ، انقدر خودت را آزار نده ! من تو را مثل یک متوهم نمیبینم، بلکه تورا مثل دختری میبینم که با کلماتش شده مرهم زخم های من!اگر تو نبودی به کجا پناه میبردم!؟ از طاقچه ی کنار دستش دفتری را بیرون آورد!

این همان دفتری است که میگویی بیشتر از تو آن را دوست دارم ! اما سطر به سطر آن راجب خودت است !بیخیال انسان هایی که ارزش تو را نمیدانند! به کسانی فکر کنم که واقعا تو را باور کرده اند!... مثلا خود خدا !

+بله! حداکثر خداروشکر که خودش هست!حداقل گقته که هستم!اگر او نبود چطور میتوانستم اینها را تحمل کنم!

خوشحال میشم نظرتون رو بدونم ! و باز هم سلام 😂😂😂



داستانبرنامه نویسمدرک دانشگاهیکتاب خواندن
و سوگند به هنگامی که از زنِ زنده بگور پرسیده میشود: به خاطر کدامین گناه کشته شده ای !؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید