خیــــــــــــاط
خیــــــــــــاط
خواندن ۲ دقیقه·۲۵ روز پیش

این بار،لذت بخش

هربار که با بچه ها برنامه میریختیم آخر هفته بریم دور سد چیتگر بدوعیم و ورزش کنیم؛یکی خواب میموند،یکی حوصله نداشت یا دیر میرسید و ...

یا هربار که برنامه سفر رو میچیدیم،اینکه کجا بریم؟کِی بریم؟چطوری بریم؟اصلن گیریم ک رفتیم؛چی بخوریم؟کجا بمونیم؟و...از این دست مسائل،مارو انقدر درگیر میکرد و وقت و انرژیمونو میگرفت که نهایتاً پشیمون میشدیم.

خلاصه هربار ی طوری میشد ک نمیشد.

تا اینکه یه صبح جمعه ی پاییزی،بعد اینکه هرکدوم از بچه ها ده بار بهم زنگ زدن و اصلن به رومم نیاوردم و تو رخت خواب گرم و نرمم خوابیده بودم،زنگ در خونمون ب صدا دراومد،خیلی سنگین از این پهلو به اون پهلو غلت زدم و یه چشمی آیفونو نگاه کردم،چیز زیادی مشخص نبود،با مُشتم چشممو مالیدم و دقیق تر نگاه کردم،یهو از جام پریدم و سیخ نشستم،همه بچه ها جلوی درمون بودن؛دیگه قصه مشکوک بود!اصلاً سابقه نداشت!معمولاً همه دنبال بهونه بودن ک برنامه دوعیدن رو بپیچونن و اینبار من میخواستم این بهونه رو بهشون هدیه بدم و خواب شیرینمو به قیمت خورد شدن همه کاسه کوزه ها تو سرم به جون بخرم.

نمیدونم چطوری لباس تنم کردم؟!فقط یادمه پله هارو دوتا یکی میپریدم و خودم به سمت در میرفتم اما فکر و دلم هزار جا...

در رو باز کردم و با هول و ولا تند تند میپرسیدم:چی شده سارا؟امین اتفاقی افتاده؟زهرا تو بگو؛کسی طوریش شده؟یهو همه زدن زیر خنده،یه غریبه همراه بچه ها بود که اصلن متوجه حضورش نشده بودم،با کلافگی پرسیدم ایشون رو معرفی نمیکنین؟انگار که موضوع جذاب تری از تمسخر خودم به بچه ها داده باشم،خنده هاشون رو جمع و جور کردن و همه با هم گفتن:«پیمان».

همین؟پیمان؟!

پیمان گفت:بچه ها داره دیرمون میشه ها!زهرا دستمو گرفت و گفت:بیا همه چیو تو راه واست تعریف میکنیم.

اون روز بعد از مدتها نشدن،بالاخره شد.از اون روز ب بعد همه چی خیلی راحت و سریع میشد.چطوری؟الان میگم...

«پیمان»مثل یک تیکه پازل گم شده برامون نبود،خود صفحه یا راهنمای اصلیه پازلمون بود که با اومدنش؛همه چی راحت و سریع سرجای خودش قرار میگرفت.

پیمان خیلی منظم و در عین حال منعطف بود،ترکیب نظم و انعطافش باعث شده بود هر کدوم از بچه ها این حسو داشته باشن که رفتاری ک پیمان باهاشون داره،مختص شخصیت خودشونه.

اوایل احساس مسئولیت و بدو بدو های پیمان برای اینکه جمعمون جمع باشه و برنامه هامون برهم نخوره،برام عجیب بود؛اما بعد ها فهمیدم پیمان نگاه متفاوتی به این مسئله داره.

سود پیمان،همین دور هم جمع شدنا و درجه یک اجراشدن برنامه هامون بود.پیمان از لذت بردن ما لذت میبرد.این سود مشترک باعث شد بیشتر احساس امنیت کنم و به پیمان اطمینان کنم.

بعد از آشنایی با پیمان سفرهای زیادی رفتیم؛چون برای تموم سوالامون دیگه یک جواب مشترک داشتیم؛

-کجا بریم؟ -پیمان!

-کِی بریم؟ -پیماان!

-چطوری؟ -پیمااان!

-چی بخوریم؟ -پیماااان!

-کجا بمونیم؟ -پیمااااان!

تو هیچکدوم از سفرهامون احساس غربت نکردیم و ننتیجه ی احساس آشنایی،حس امنیته.

خلاصه از اون صبح جمعه پاییزی آرامش بخشه شُکّه کننده به بعد،بهونه ای ک نبود، هیچ؛خیلی هم مشتاق بودیم.

چون با پیمان تجربه ی لذت بخشی داشتیم.

#پرداخت_مستقیم_پیمان

مهدی هستم؛ ویدئو ادیتور و گرافیک دیزاینر. اینجام تا تو فرایند تولید محتواهای جذاب و رشد فروش و کسب و کارتون همراهیتون کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید