ساعت ۵.۴۵ بعدازظهر است که از خواب بیدار می شوم در تردید هستم که یک کتاب مطالعه کنم یا کوه بروم که مغز تنبل کلی مانع و چالش برای کوه ردیف می کند تصمیم می گیرم به کوه بروم.
چالش های ذهنی
اول:
پاره شدن رباط صلیبی ام در فوتبال
دوم:
مشغله های کاری و زندگی
سوم:
کرونا
چهارم:
الان دیگه دیر شده
پنجم :
شنتیا جان و همسر دلبند دوست دارند با آنها باشم
می بینید اینها حداقل چالش هایی ست که در مسیر انجام یک هدف کوچک یعنی کوهنوردی سر راهم وجود دارد و یا حداقل ذهن اینها را پیشنهاد می دهد.
اما یک خودآفرین می داند که موانع وجود دارند و باید بر آنها غلبه کرد.
سریع به سراغ کوله پشتی می روم .
به محض اینکه کوله را برداشتم و شنتیا متوجه شد که قصد رفتن دارم ،رهایم نمی کند و مدام می گوید که بابا من هم می خواهم کوه بیایم.
ابتدا با درخواست نرم ، اما هر چه کوله آماده تر می شود نحوه درخواست عوض می شود جلو درب را می بندد تا بیرون نروم .
سعی می کنم با زبان مهربانی متقاعدش کنم که دکتر گفته باید ورزش کنم و...اما موفق نمی شوم و سراغ جیب ام می روم و ظاهرا با یک ده هزار تومانی (امیدوارم کرونایی نباشد ) قانع می شود.
به محض اینکه درب را می بندم گریه را شروع می کند.
تا خودم را به پارکینگ برسانم با گوشی مادرش زنگ می زند که بابا اشکال نداره ما شما را برسانیم و بعد بیاییم دنبالت.می پذیرم .
یک خودآفرین اولویت اولش خانواده است سپس رشدفردی و ورزش و.....
روبروی دراک کنار کمربندی من پیاده می شوم آنها می روند.ساعت ۱۹.۳۰است.
از زمانی که خودآفرینی را شروع کرده ام سعی کرده ام به ابعاد مختلف زندگی ام توجه کنم.
سعی می کنم در حین رانندگی یا به پادکست گوش کنم و یا کتاب صوتی .این رسم را در کوهنوردی و هر جایی که بتوانم اجرا می کنم.
پادکست های مورد علاقه من:
رادیو دیو
چنل بی
مترونوم
رادیو دال
گوش نیوش های دکتر شیری
رادیو ماجرا
رادیو شهریور
توسعه فردی با مجتبی شکوری
و......
کتاب صوتی :
راهبی که فراری اش را فروخت
کیمیاگر
هنرشفاف اندیشیدن
تنهای تنها به دل کوه دراک می زنم گر چه تنهایی کوه رفتن را توصیه نمی کنم(البته من از مسیری رفتم که خیلی پرتردد هست)
در حین صعود و تا رسیدن به نقطه پیش بینی شده به چند فصل کتاب صوتی راهبی که فراری اش را فروخت گوش می دهم .
به بالا که می رسم حسابی عرق کرده ام و یک تکه سنگ بزرگ را پیدا می کنم و به اون تکیه می کنم و بادگیرم را از داخل کوله بیرون می آورم و برای اینکه سرما نخورم می پوشم ضمن خوردن خرما به پادکست مترونوم و اپیزود رقصی برای آرژانتین گوش می دهم.
شب شیراز
نگاه کردن به شیراز از آن ارتفاع و گوش دادن به موسیقی اسپانیولی که چیزی از آن سر در نمی آورم همراه با نسیم خنک در تاریکی برایم خیلی لذت بخش است.
ساعت ۸.۴۵ تصمیم می گیرم به پایین برگردم و تلاش می کنم که از نور گوشی استفاده نکنم.چون باطری هدلایت مدتی است که تمام شده و خصلت بد تعویق انداختن باعث شده که به کارهای نیمه تمام قبلی اضافه شود.
گروه بزرگی در حال نزدیک شدن هستند که اگر حرکت نکنم در ترافیک آنها می مانم.
تا به پایین برسم ساعت ۱۰ شب می شود.خیلی حس خوبی دارم.
توانسته ام به تصمیمی که گرفته ام عمل کنم و علی رغم مشکلات سر راهم یک صعود کوچک داشته باشم.
نکته این بود که در مسیر رفتن شنتیا می گفت بابا نمی ترسی مار نیشت بزنه؟
سعی کردم به او بگویم که در مسیر زندگی چالش و مشکلات همیشه هست و باید برای صعود کردن بر این موانع غلبه کرد.