خون دماغ
خون دماغ
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

از طرف سیمین

سیمین وقتی برای بار آخر نیما رو دید، اول سعی کرد خنده ش رو کنترل کنه چون نیما وقتی بغض می کنه خیلی خنده دار میشه. سیمین میدونست که نیما شرایط روحی خوبی نداره و اگه حتی چند ساعت دیر تر از کشور خارج شه ممکنه پلیسا به یه سرنخ برسن و اونو ممنوع الخروج کنن و بعدشم باقی ماجرا.

نیما سه سال پیش وکیل پرونده ایی بود که توو رسانه ها به اسم "ماجرای پوست" معروف شده بود. با استفاده از رانت هایی که داشت تونست موکلش رو از قتل تبرعه کنه. اما دو ماه پیش یه سری تصویر از مقتول به دست پلیس رسیده بود که نشون میداد، کسی که نیما مرگش رو ثابت کرده، توو یکی از شهر های بزرگ کشور داره زندگی می کنه و یک بنز هم خریده.

شماره پرواز توو سالن ترانزیت اعلام میشه و نیما فقط یه کیف سامسونت همراه ش داره، سیمین که سعی داره جلو خنده ش رو بگیره، نیما رو بغل میکنه، نیما بغضش میترکه و به سیمین میگه راحت باش، بخند، خودم میدونم قیافه م چه شکلی میشه، این لحظه آخر نمیخوام خودتو سانسور کنی و رعایت حال من.

سیمین میخنده، معمولی میخنده ولی نیما به نظرش بلند ترین و قشنگ ترین خنده ی دنیا رو چهره ی سیمین میشینه.

سیمین به نیما میگه که خیلی دوسش داره ولی زنده میخوادش، کجای دنیا بودن و به چه اسمی بودنش زیاد مهم نیست.

نیما بلند ترین زجه ی دنیا رو میزنه ولی از نظر سیمین یه اشک لحظه ی خداحافظی ساده میاد.

سیمین همین جوری که داره می خنده به نیما میگه که توو ذهنش به این نتیجه رسیده که باید اونم بره، باید بره و زیر دریا زندگی کنه، میگه توو خشکی طوفان میاد و بارون و رعد وبرق و کثافت گرفته همه صورت ها رو، میگه توو خشکی صدا خیلی زیاده و گوشاش حساس شدن به این موضوع، میگه دوست داره که بره و با ماهی ها زندگی کنه، اونا حرف نمیزنن، میگه حاضر خطر کوسه ها رو به جون بخره چون دروغ نمیگن به آدم، وقتی میان سمتت میفهمی که قراره پاره ت کنن، الکی نمیگن بیا یه دور بزنیم.

نیما با چشمای خونی میگه، آدمای صادق ترسناک ترن.

سیمین میگه دارم راجع به ماهی ها حرف میزنم. کوسه ها.

سیمین با خنده ادامه میده که زیر آب هوا آلوده نیس، نهایتا آب آلوده ست که اگه توو خشکی هم باشه خب هوا هم آلوده س، دلیل نمیشه.

زیر آب همه چی معلقه، انگار توو فضان. کافیه رها کنی همه چیو، از فرار و موندن گرفته تا کوچیک ترین عضله های ساق پات رو.

صحبت های سیمین تازه گل انداخته.

اپراتور برای بار آخر شماره پرواز رو میخونه.نیما بدون خدافظی میره.

سیمین اما چشماشو بسته، زیر آب رو تصور میکنه و با خنده ادامه میده.نیما آخرین تصویری که از سیمین داره جلوی چشماش تار و خیس با صدای بلند.

سیمین میگه حتی زیر آب اتوبوس هم نیس. میگه تا حالا دیدی ملت توو اتوبوس روو صندلی برعکس ها میشینن؟ بعضیا حالت تهوع میگیرن چون احساس می کنن ماشین داره همه ش دنده عقب میره، اما من گردنم درد میگیره، هی میخام جلو رو نگاه کنم، مغزم نمیتونه جلو و عقب اتوبوس رو درک کنه.

و نتیجه میگیره که زیر آب چون اتوبوس هم نیس، ایده آل.

نیما چند روز بعد از فرانکفورت تماس میگیره با سیمین.

خودش رو فرزاد پارسا معرفی میکنه و به سیمین میگه شماره ش رو از زمان دانشگاه نگه داشته، همیشه میخواسته درخواست دوستی بده، اما سیمین رو با یه نفر دیگه میدیده.

گف ازدواج کرده، و چند دقیقه پیش از همسر سابقش جدا شده. الان دل به دریا زده و تصمیم گرفته به عشق دوران دانشجوییش زنگ بزنه،میگه خدا خدا می کرده شماره ش عوض نشده باشه. گفت وقتی وایبر و واتس اپ اومدن خیلی خوشحال شده چون تونسته عکس سیمین رو توو پروفایلش ببینه و امیدوار بمونه.

سیمین میگه متاسفانه چهره ش یادش نمیاد، اما همین که بلاخره بعد از هفت سال دل به دریا زده، قبول میکنه که با هم قراری توی کافی شاپی توو اهواز بزارن. سیمین میگه فردا پروازی به سمت شیراز داره و بعدش حتمن باهاش هماهنگ میکنه.

فرزاد شش هفته بعد، خبر غرق شدن دختری رو توی دریای شیراز میخونه. نزدیک اسکله جسد دختری سی ساله پیدا شده که معلوم نیس کیه.

فرزاد نگران تر از همیشه در رو باز می کنه، فرانک صادقی با چهره و هویتی جدید با یک شاخه گل به فرزاد سلام می کنه.

داستان کوتاهقصه
خون دماغ نمیشوم حتی اگر بارون بباره.https://khoondamagh.wordpress.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید