تام خیلی تلاش کرد که اون حرفو جلوی جولی نزنه، تصمیم گرفت بره و یه سری به باغ وحش نزدیک خونه بزنه، چند تکه نون از سطل آشغال محبوبش که سر کوچه س پیدا کرد و رفت به سمت اردکای آبی رنگ ، حوض کاملا یخ زده بود و معلوم نبود اردکا توو این فصل کجا میرن، اصلا به فکرشم نرسیده بود که ممکنه الان اردکی توو باغ وحش نباشه، یکم فکر کرد، اولین چیزی که به ذهنش رسید خواب زمستونی بود، بعد فکرش رفت به این سمت که چقدر دلش می خواست اونم خواب زمستونی رو تجربه کنه، بخوابه و وقتی بیدار میشه آفتاب دلیل بیداریش باشه، اما در حقیقت تام دوست داشت کنار یک نفر به خواب زمستونی بره، حتی یه بار هم فرصتش پیش اومد، بهش پیشنهاد دراگ داد که مصرف کنن و نفهمن چی میشه، میخواست برن توو یه گودالی که موبایل آنتن نده و زمان فراموش شه،ولی پیشنهادش بنا به دلایلی که خودشم نمیدونه چه برسه به ما رد شد، اون شب تا صبح نخوابید، به این فکر کرد که شاید خیلی سال دیگه طول بکشه که بتونه پیشنهاد خواب زمستونی رو دوباره با کسی که دوست داره مطرح کنه، به این فکر کرد که فقط اینبار بگه چقدر دوستش داره و چقد بلده برای کارای عجیب و غریب بکنه که سرگزم شه و در نهایت بگه بیا خواب زمستونی، بعد تام یه لبخند زد و یه باد سرد از تمام خیالاتش پرتش کرد بیرون، اردکا اما هنوز پیداشون نبود، رفت پیش مسئول باغ وحش که سراغ اردکا رو بگیره، توو طول مسیر خیلی به بقیه حیوونا توجهی نکرد چون بدش میومد که اونا رو توو قفس ببینه، داشت تلاش میکرد ببینه به جز برف دیگه چی خاطرات خوبشو یادش میاره، صدایی نمیشنید خیلی توو فکر بود،حاضر شرط ببندم اگه معشوقه ش هم صداش می کرد بازم نمیشنید، وقتی رسید به اتاقک نگهبانی دید کسی پشت میز نیست،سرش رو از پنجره اورد توو و دید چنتا اردک دارن گلوی پیرمرد نگهبان رو سوراخ میکنن و نوک هاشون خونیه،انگار سر حنجره ی اون دعواشون شده، یکی از اردکا هم سعی در برداشتن دسته کلیدی داره، تام این صحنه رو دید و بدون هیچ ری اکشنی برگشت خونه و به هیچ کس هیچ چیز نگفت فقط سعی کرد نواختن یک ساز جدید رو امتحان کنه.