نفس هاش روو ریتم نبود، شاید من زیادی قفل بودم، روز اولی که از هواپیما پریدیم پایین رو هیچ وقت یادم نمیره.
بهم گفت فراز من دوتا بال دارم، خندیدم بهش.
پریدیم و اون واقعا دوتا بال داشت.
قطعا فکر می کنین دروغ می گم، اینو بعد ها واسه زنم گفتم و اونم باور نکرد،چون اصولن دلش نمیخاد راجع به عشقِ من چیزی بدونه که اون نمیتونه انجام بده اون کار رو.
مشکل ما از اولش شروع شد، اون عاشق نقش شد نه من. اون هرشب میومد کار رو ببینه، از شانسش تمدید هم شدیم، اون عاشق نقش شد نه من، بازم میگم.به خودش ولی نگفتم،دلم نمیاد. کلی آدم دیگه توو اون نمایش بازی می کردن، ولی اون عاشق نقش شد نه من، گاهی منم گیر میکنم توو نقشام، شاید بعد از نمایش وقتی باهاش حرف زدم هنوز توو حس بودم، شاید دو هفته بعد از اتمام نمایش هم، شاید یکسال بعد، شاید ده سال بعد، شاید همین الان.
ولی واقعن برام مهم نیست باور می کنید یا نه، چون این اتفاق واقعا افتاده و من نیازی ندارم که به شما ثابت کنم که چجوری تونست در صد چگالی و انرژی جنبشی و انرژی پتانسیل و گرانش رو با هم ترکیب کنه و پرواز. این شمایین که توو روزمرگی مردین و نیاز دارین حرفای منو باور کنین.
میگفت توهم داری، میگفت تو از زبون اون میشنوی که دوستت دارم، ولی اون گفته هوا خوبه،تو از زبون اون میشندی میگه امیر، ولی اون داشته میگفته سلام.
مهم منم.
مهم اینه که من چی دوس دارم، اینو زنم هیچ وقت نفهمید.
من، فراز پرتوی، فرزند نیاز، در سلامت کامل عقلانی و جسمی به معشوقم پیام میدم:
زیبای من
هم میتوانم با صدای رسا
جوری که تمام کهکشان ها بشنوند
بگویم دوستت دارم
هم میتوان
به اندازه ی گفتن
دوستت دارم
سکوت کنم